سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۲

از کارکردهای عینکِ آفتابی

توی مترو ایستاده ایم که وارد می شود. جوان است و زیبا. قد بلند و لاغر با موهای آشفته، انگار که همین الان از کنارِ دریا آمده باشد. آن طور شلختگیِ بی قید. چشم هاش ولی می گوید که طوفانی که موهاش را این طور به هم ریخته، نه کنار دریا که توی اتاقی بوده، یا رستورانی، یا هر جایی که با عزیزی بوده. چشم هاش هنوز سرخند. مترو که راه می افتد، تکانه اش ضربه ای به تنِ همه مان می زند و اشک می آید توی چشم هاش. جای خالیِ آنکه نیست شاید. می زند توی پهلویم و بلند می گوید لابد با دوست پسرش دعواش شده. نگاهش کن! زیباست. و در این زیبا گفتنش تحقیری هست. از همان نوعی که قبلا بارها شنیده بودم در صدایش وقتی که از فلان همکلاسیِ هم جنس گرایش حرف زده که چه طور زیبایی اش هدر رفته و برای او مهره ی سوخته است. زبانِ دیگری دانستن بهش اعتماد به نفس کافی داده که حرف هایش را همه جا فریاد بزند بدون هراس از شنیده شدن. قضاوت کند بدون قضاوت شدن. نگاه ها ولی ترجمه نمی خواهند. جوان دست می کند توی کیفش و عینکِ دودی اش را بیرون می آورد و به چشم می زند. بر می گردد و پشتش را به ما می کند. پیاده که می شویم شانه هاش می لرزند. قبل از اینکه قطار راه بیفتد بر می گردم و نگاهش می کنم باز. گوش ها و بینی اش قرمز است ولی لبهاش صاف و بی حالت اند. قطار راه می افتد و ما از ایستگاه بیرون می رویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر