سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۲

عکاس

خانم، اجازه می دهید یک عکس ازتان بگیرم؟
زن قدم تند کرد و گذشت. مرد با آن لباس های ژنده به بی خانمانی می مانست. یک بسته دستکشِ یک بار مصرف گوشه ی خیابان بود کنار کوله پشتی اش. کوله پشتی اش قدیمی بود و وارفته. از گوشه ی بازش دستکش های مچاله زده بودند بیرون. مرد دوید سمتِ دو دخترِ که داشتند خندان خندان راه می آمدند.
می گذارید یک عکس ازتان بگیرم؟ این جوانی و این خنده های زیبا حیف نیست در یادی نماند؟
دخترها جا خوردند ولی سرخوش بودند و جوان.
چرا که نه. یکی هم با موبایل من ازمان بگیر!
مرد نگاهشان کرد و همین طور که نوکِ پا به قدم هایی که به رقص می مانست می دوید سمتِ کوله پشتی اش، گفت:
ها، با موبایلِ شما هم می گیرم. دوربینِ من ولی با دوربین هایی که تا حالا دیدید فرق دارد. اجازه هست؟ نشانتان می دهم الان.
دست کرد از توی جعبه یک جفت دستکشِ نو کشید بیرون. دخترها جا خوردند. یکی شان دستِ دیگری را کشید که برویم. آن یکی ولی جسور و کنجکاو خیره شد به دست های مرد که دستکش را داشت دست می کرد. مرد آرام آمد طرفشان. دخترها انگار خشکشان زده بود. یکی از ترس و دیگری از شوق و هیجان. مرد ایستاد رو به روشان. دخترٍ ترسیده یک قدم پرید عقب وقتی که مرد دستِ راستش را بالا آورد. مرد چشم هاش را بست و انگشتهاش لبخندِ جسورِ دختر را دنبال کردند. دست چپش آمد بالا و انحنای گردنِ دختر را آرام طرح زد و رفت بالا تا گوشِ راستش و از آنجا تا خمِ بی نقصِ ابرو و پیشانیِ کشیدهِ دختر. دختر چشمهاش را بست و لبخندش عمیق تر شد. چروک های ظریفِ کنارِ چشمش از سر انگشتانِ دستکش پوش مخفی نماند. سایه ی تردید و دلهره ای نشست به صورتِ مرد. دستِ دیگرش سرخورد سمتِ لب ها و انحنای خندانشان آرام را به چهره اش برگرداند. انگشتان سر خوردند تا گونه های گل انداخته ی دختر. دستش چند لحظه ای مکث کرد همانجا. آرام دست هاش را برداشت از روی صورتِ دختر. و چشم هاش را باز کرد. دختر برگشت به دوستش نگاه کرد که هنوز بهت زده ایستاده بود. مرد همین طور که آرام می رفت سمتِ کوله پشتی اش گفت:
حالا می خواهید موبایلتان را بدهید ازتان عکس بگیرم. دوستتان که گمان نکنم اجازه بدهد من ازش عکس بگیرم.
دستکشش را در آورد و گذاشت توی کیف و برگشت دختر را نگاه کرد که آمده بود بالای سرش ایستاده بود.
لازم نیست. لحظه را که نمی شود توی موبایل نگه داشت، می شود؟
و خندید. مرد بلند شد و ایستاد و دختر بی هوا پرید و بغلش کرد.
حیف که باید بروم الان، وگرنه بدم نمی آمد می ایستادم اینجا و از آدم های رهگذر عکس می گرفتم مثلِ تو.
و برگشت به دوستش نگاه کرد که توی باد و سرما می لرزید.
*
خانم؟ خانم، می شود یک عکس بگیرم ازتان؟ این موهای پریشان در باد حیف نیست اگر در خاطری نماند؟
زن جا خورد و قدم تند کرد. مردی که از روبه رو می آمد برای اینکه به زن نخورد، سریع روی پا چرخید و تعادلش به خورد. چنگ زد به دیوار و بی هوا پاش خورد به کوله پشتی ای که آن گوشه بود. چند تا دستکشِ مچاله از کوله پشتی ریخت بیرون و باد زد و توی پیاده رو پراکنده شان کرد. چروکِ ظریفِ کنارِ چشم های خندان دختری را باد برد...

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۲

آینه های کاغذی

نشسته روی زمین، گوشه ی ایستگاه مترو. دور و برش پر از لوله های کاغذ. از همان ها که قدیم تر ها که همه چیز کامپیوتری نبود صندوقدارهای سوپر مارکت فاکتورها را رویش پرینتِ سوزنی می گرفتند. بعضی از لوله ها معلوم بود دست نخورده اند. بعضی دیگر شلخته لوله شده بودند و سرشان ول شده بود. یک لوله زیر دستش روی زمین باز بود و تند و تند چیزی می کشید با ماژیکِ سیاهی که در دست داشت. سرش به تناوب بالا و پایین می رفت. گاهی لبش به خنده ای باز می شد و گاهی تحسین نگاهش را برق می انداخت. منتظر مترو بودم و مترویی که می خواستم نمی آمد. نزدیک تر رفتم. ترکِ دیوار هم جالب می شود وقتی منتظری. سرش را بالا آورد دوباره. ردِ نگاهش را دنبال کردم. دخترها بلند بلند می خندیدند. موهای بلند یکی افشان بود روی یقه ی کتِ قرمزش. از خوشحالی پیچ و تابِ دلنشینی به تنش داد. نگاهم سُر خورد روی شادی شان و برگشتم سمت مرد که هنوز نشسته بود روی زمین و ماژیک را روی طومارش سریع می لغزاند. خطوط در هم تاب خوردند و شکلِ ساده ی زنی شدند رقصان. صورت ها و تن ها روی طومار در هم تنیده بودند. ادامه ی خطِ دامنِ زنی محو شده بود در موهای فرفریِ دخترکی و لبخندِ دخترک را که امتداد می دادی می رسیدی به صورتِ چروکیده ی پیرمردی کلاه به سر... نگاهم گره خورده به دستش که تند و تند خطوط را به هم وصل می کرد. قطاری که نمی آمد را روی طومارش ثبت می کرد. سرش را آورد بالا. نگاهِ من هنوز به دستش بود. دستش از حرکت ایستاد. برگشت و از پشت سرش یک کاغذ بزرگ تر در آورد. نگاهش کردم. دوباره سرش را بالا آورد و نگاهمان گره خورد. لبخند خجولم را لبخند مطمئن و آرامش بیرون کشید. چشم نمی توانستم بردارم از آن چشم های آبی که قطار قطار آدم را می نوشید و ثبت می کرد بر خاطری، و بر کاغذی. مترو آمد. درهاش را باز کرد و سیل آدم ها ریخت بینمان و چند لحظه دنیامان را با خودش برد. مترو درهاش را که بست سکو دوباره سبک شد. دوباره دیدمش. نگاهی به کسی و تصویری که دست هاش به طومار اضافه کرد. شگفت زده برگشت و نگاهم کرد. لبخند زد باز. این بار انگار که به دوستی قدیمی سلام می کنم دست تکان دادم برایش. خندید. کاغذ بزرگ تر را افتاده بود کنارش برداشت. جای پایی رویش افتاده بود. نشانم داد و خندید. دست کرد توی کیفش و یک کاغذ دیگر در آورد. چشمانش جدی شد و خیره نگاهم کرد. دستش روی کاغذ رقصید. خطوطِ بلند و کشیده. کاغذ را گرفت طرفم. از مترو جاماندی نه؟ این به آن در. نگاهش کردم و خندیدم. به جاماندن از ده مترو هم می ارزید. کاغذ را با هفت هشت ده خطِ رقصان آینه ای کرده بود برایم...