چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۲

آینه های کاغذی

نشسته روی زمین، گوشه ی ایستگاه مترو. دور و برش پر از لوله های کاغذ. از همان ها که قدیم تر ها که همه چیز کامپیوتری نبود صندوقدارهای سوپر مارکت فاکتورها را رویش پرینتِ سوزنی می گرفتند. بعضی از لوله ها معلوم بود دست نخورده اند. بعضی دیگر شلخته لوله شده بودند و سرشان ول شده بود. یک لوله زیر دستش روی زمین باز بود و تند و تند چیزی می کشید با ماژیکِ سیاهی که در دست داشت. سرش به تناوب بالا و پایین می رفت. گاهی لبش به خنده ای باز می شد و گاهی تحسین نگاهش را برق می انداخت. منتظر مترو بودم و مترویی که می خواستم نمی آمد. نزدیک تر رفتم. ترکِ دیوار هم جالب می شود وقتی منتظری. سرش را بالا آورد دوباره. ردِ نگاهش را دنبال کردم. دخترها بلند بلند می خندیدند. موهای بلند یکی افشان بود روی یقه ی کتِ قرمزش. از خوشحالی پیچ و تابِ دلنشینی به تنش داد. نگاهم سُر خورد روی شادی شان و برگشتم سمت مرد که هنوز نشسته بود روی زمین و ماژیک را روی طومارش سریع می لغزاند. خطوط در هم تاب خوردند و شکلِ ساده ی زنی شدند رقصان. صورت ها و تن ها روی طومار در هم تنیده بودند. ادامه ی خطِ دامنِ زنی محو شده بود در موهای فرفریِ دخترکی و لبخندِ دخترک را که امتداد می دادی می رسیدی به صورتِ چروکیده ی پیرمردی کلاه به سر... نگاهم گره خورده به دستش که تند و تند خطوط را به هم وصل می کرد. قطاری که نمی آمد را روی طومارش ثبت می کرد. سرش را آورد بالا. نگاهِ من هنوز به دستش بود. دستش از حرکت ایستاد. برگشت و از پشت سرش یک کاغذ بزرگ تر در آورد. نگاهش کردم. دوباره سرش را بالا آورد و نگاهمان گره خورد. لبخند خجولم را لبخند مطمئن و آرامش بیرون کشید. چشم نمی توانستم بردارم از آن چشم های آبی که قطار قطار آدم را می نوشید و ثبت می کرد بر خاطری، و بر کاغذی. مترو آمد. درهاش را باز کرد و سیل آدم ها ریخت بینمان و چند لحظه دنیامان را با خودش برد. مترو درهاش را که بست سکو دوباره سبک شد. دوباره دیدمش. نگاهی به کسی و تصویری که دست هاش به طومار اضافه کرد. شگفت زده برگشت و نگاهم کرد. لبخند زد باز. این بار انگار که به دوستی قدیمی سلام می کنم دست تکان دادم برایش. خندید. کاغذ بزرگ تر را افتاده بود کنارش برداشت. جای پایی رویش افتاده بود. نشانم داد و خندید. دست کرد توی کیفش و یک کاغذ دیگر در آورد. چشمانش جدی شد و خیره نگاهم کرد. دستش روی کاغذ رقصید. خطوطِ بلند و کشیده. کاغذ را گرفت طرفم. از مترو جاماندی نه؟ این به آن در. نگاهش کردم و خندیدم. به جاماندن از ده مترو هم می ارزید. کاغذ را با هفت هشت ده خطِ رقصان آینه ای کرده بود برایم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر