سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

زن سرش را گذاشت روی شانه ی مرد و فکر کرد به یاری که جایی دیگر منتظرش بود و یک حسِ عجیب سر خورد توی سینه اش. مرد را دوست داشت ولی می دانست که در و تخته ی هم نیستند. دل آدم ولی چه بازی ها که به سرش نمی آورد. و حالا نشسته بود لبه ی تختِ مرد و سرش را را گذاشته بود روی شانه ی مرد. دستِ مرد با موهایش بازی می کرد و زن غرقِ لذتِ نابی شده بود که خیلی وقت بود یادش رفته بود. لذتِ رهایی، بی بندی. تو بگیر بی بند و باری اصلا. زن با خودش فکر کرد در این رهایی چه لذتِ نابی هست. در این بازی که هر آن ممکن است تمام بشود توی خلاء: نبودن. از دلهره ی این نیست شدن دلش با شوقی عجیب لرزید و دستِ دیگر مرد را آرام در دست گرفت و فشار داد. مرد داشت چیزی می گفت. زن اما جز طنینِ صداش چیزی نمی شنید.

پس نوشت. تصویری است که دوست دارم گره اش بزنم به قصه ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر