سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

نمی خواهی بخری، نخر! اما این طور مضحکه نکن فروشنده ی کوچکی را که حق انتخاب نداشته.

غصه ی توی چشم هایش را نمی بینی وقتی که تو برای نخریدن یک بسته دستمال ازش بهش می گویی من فقط پنج تومنی دارم و او زیر لب زمزمه می کند که من اونقدر ندارم که بقیه پولتو بدم. وقتی که می رود کناری می ایستد و تو با خنده به بغل دستی ات می گویی که نگا کن، قهر کرده و بعد بلند تر می گویی که حالا نمی خواد قهر کنی. نمی بینی که فرق او با تو در چیزی است که خودش دخالتی در آن نداشته. به دنیا آمدن در کدام خانواده. همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر