گمان می بردیم هفت خوان است. تو نگو هفتاد هم بیشتر بوده و گول خورده ایم. به هر کدام که می رسیم به خود می گوییم این دیگر بدترینش است، این را که از سر بگذرانیم بقیه راحت تر خواهند بود. الان چند وقتی است دیگر از این خیال دست برداشته ام. گمان نکنم قرار باشد آسان شود هیچ وقت. گمان نکنم قرار باشد فراغتی به اندازه ی کافی طولانی فرا برسد که بنشینیم کنار هم و بطالت هامان را جمع بزنیم و خوشی هامان را در هم ضرب کنیم و مضاعف شویم. گمان نکنم. نه، دیگر آن قدرها ساده نیستم که دلم چنین چیزی بخواهد. نه. اما دلم می خواهد یاد بگیرم که بدون نشستن کنار هم و گرمای تابستان را به ضرب شوخی های خنک کنار زدن، خاطره بسازم. دلم می خواهد خاطره داشته باشیم از همدیگر. زیاد خاطره داریم. اما هیچ وقت کافی نیست. دلم نمی خواهد تمام شود. تمام شویم. این خوان، این خوان آخر بدجور دلمشغولم کرده. حاضرم با هزار هزار دیو سفید رو به رو شوم اما نبینم این طور ساده از کنار هم می گذریم انگار که هیچ نبوده. با این حال این مبارزه ی درونی سهم این روزهایم است و خبری از هیچ دیوی نیست که فاصله هایمان را و دور شدن هایمان را گردن اش بیندازم و فکر کنم که ما، جماعت بی گناه، حالا باید با این هیولا دست و پنجه نرم کنیم.
این ها را چند ساعت پیش نوشتم. گمان می کردم از آن من که فلسفه های پراکنده می بافت و از احساس خردمندی لبریز می شد اثری نمانده، اما انگار اشتباه می کردم.
این ها را چند ساعت پیش نوشتم. گمان می کردم از آن من که فلسفه های پراکنده می بافت و از احساس خردمندی لبریز می شد اثری نمانده، اما انگار اشتباه می کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر