سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹


حس غریبی است. که تو دلت بخواهد اطرافت خلوت باشد حتی اگر معنی اش هزار خرده ریز باشد که باید انجام دهی، فقط برای اینکه بتوانی این چند روزه زندگی ات را از این آدم هایی که این قدر دوست شان داری و معلوم نیست دفعه ی بعد کی می توانی کنار هم ببینی شان سرشار کنی. با این حال دیگرانی که هیچ از تو نمی دانند و آنچه در سرت می گذرد، به نیت کمک کردن به تو، برای برداشتن بار آن هزار خرده ریز از روی شانه هایت تصمیم بگیرند که بیایند و بمانند. بدون مشورت با تو. گاهی بزرگترین کمکی که می توانیم به هم بکنیم نبودن است. من می دانم تو چه قدر با محبتی، می دانم، لازم نیست محبتت را ثابت کنی. به من که لازم نیست. به چه کسی می خواهی ثابت کنی؟ به خودت؟ باور کن عذاب وجدان لازم نیست، اگر نباشی. باور کن. باور کن ترجیح می دهم در تنهایی درد بکشم تا اینکه پیش روی تو ناله کنم تا تو بیایی و یک لیوان آب و مسکّن بدهی دست من و فکر کنی که آنچه از دستت بر می آمده کرده ای و مرا سرشار از احساس ضعف در بسترم رها کنی.

نیت هایم خودخواهانه است. و زمان چه قدر سریع می گذرد و چه خوب است که درد می گذرد و چه حیف است که سر می آید مجال ما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر