احساس می کنم مثل چسبی که بگیری از گوشه اش و آرام آرام شروع کنی به جدا کردنش از سطح زیرینش، جدا می شوم از چیزها. وداعی در سکوت. از تمامی چیزها. چسب اولش محکم چسبیده و جدا نمی شود. اما هر چه جلوتر می روی زودتر دل می کند از سطوح.
ابدی نیستیم. می دانم. با این حال غبار عادت که نشست، باورش دشوار می شود که روزی می رسد که تمام می شود. این است که دوست دارم یک جا نمانم. سرم را از پنجره ی قطار بیرون ببرم و تا باد غبار را از وجودم پاک کند.
ابدی نیستیم. می دانم. با این حال غبار عادت که نشست، باورش دشوار می شود که روزی می رسد که تمام می شود. این است که دوست دارم یک جا نمانم. سرم را از پنجره ی قطار بیرون ببرم و تا باد غبار را از وجودم پاک کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر