یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹



باید حس جالبی داشته باشد خوابیدن در چنین تختی. مرا یاد «قصه های من و بابام» انداخت. آن قسمتی که پدر برای غافلگیر کردن پسرش وقتی که خواب بود تختش را برداشت و برد در جنگل، که پسر صبحش را با شادی ای نامنتظر شروع کند.
انتظار ندارم کسی این طور شادم کند، یک روز خودم دست به کار می شوم و این همه هیاهو را رها می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر