پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹


دست و دلم به خرید نمی رود بی تو که برای همه ی تردیدهای من حوصله داشتی و آرام گوش می دادی و صبر می کردی تا انتخاب کنم. دلم می خواست به خودت بگویم، اما این روزها چرا نمک به زخمت بپاشم. می دانم اگر می توانستی تنهایم نمی گذاشتی در این بهبوهه. همان طور که من اگر مجبور نبودم هیچ نمی خریدم این روزها. اما گاهی همه چیز دست ما نیست انگار. یک مجموعه ی وسیعی از اگرها کنار هم قرار می گیرند و حادثه رخ می دهد و تا مدت ها حضور سنگینش را در جاهای مختلف به رخ می کشد.

چه قدر ساده خاطره های کوچک به آرزوهای بزرگ بدل می شوند. این که با هم راه برویم در این خیابان های شلوغ و کثیف و حرف بزنیم و چیزی بخریم یا نخریم، بسته به اینکه آنچه پی اش بوده ایم را یافته ایم یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر