سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹


دلم گرفت از این همه ناراستی ام. برای پنهان کردن حقیقتی تلخ از تو. راستی چه فرق می کند. تو تصادف می کنی و به او نمی گویی چون می گویی بیهوده نگران خواهد شد در حالی که کاری از دستش بر نمی آید و من تنها می روم و به تو نمی گویم که بیهوده نگران نشوی در حالی که که کاری از دستت بر نمی آید. با این حال نگرانی ات انگار در من ته نشین شده. فکر اینکه اگر می دانشستی چه قدر نگران می شدی. انگار که آن نگرانی که نخواسته ام به تو تحمیل کنم، تمامش در من جمع می شود. بار فکر و خیالات تو، همه ی نکندها و مباداها. این بار، سنگین است برای من که همیشه در کنارت بودم و تو بار خودت را داشتی و من سهم تلاش خودم برای مقابله با این انبوه نگرانی. حالا اما شده ام تنها بازیگر نمایشی که برای دو نفر نوشته شده. تنهایی کماکان بی هیاهوست. بی هیاهو می روم و می آیم و نگران می شوم و آنکه می فهمد نیست و بقیه هستند و منم و باری بر دوش و لذت زندگی و همه ی فشارهایش و زهرخندی به روی آنان که نگرانی ام را به حساب نزدیک شدن ترم می گذارند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر