دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹


دیروز رفته بودم کنار ساحل قدم بزنم. تنها. در هیاهوی شادی مردم غرق شده بودم. فکر می کردم به تو که نبودی. به تو که دلم می خواست بودی اما نبودی. از جایم بلند شدم دلزده از غلظت شادی ای که در هوا موج می زد. روی اسکله ی چوبی. رو به آفتاب بعد از ظهر و پشت به انبوه مردم ایستادم. صدای باد و امواج و شادی دوردست. تنهایی بی هیاهو. یک جور غصه ی دل نشینی در آن وضع بود. کلاس درس بود. داشتم یاد می گرفتم که همین است. تو اینجایی و آن که می خواهی باشد نیست و این قصه ی توست. نمایش تک هنرپیشه ی زندگی تو. قرار هم نیست این تک گویی به گفت و گو تبدیل شود. حداقل اینجا نه. امروز نه. آدم گاهی با خودش بی رحم می شود. می دانستم این جور فکر کردن می تواند از پا در آوَرَدَم. با این حال ادامه می دادم. از ایستادن خسته شدم. رفتم روی نیمکت های چوبی نشستم. با فاصله ای مطمئن از نزدیکترین دیگرانی که آن اطراف نشسته بودند. نشستم و نوشتم کمی. ادامه همان افکار را. پا شدم با خیال اینکه سبک شده ام و دیگر وقت رفتن است. صدایی به خود آورد مرا:
smile, it's a beautiful day
برگشتم. با لبخندی به پهنای صورت. هنوز داشت با نگاهش دنبالم می کرد. لبخندم را که دید لبخند زد. قدم تند کردم و دور شدم. با حس داغی که توی چشمهایم بود، حس سنگینی که در گلویم بود. رفتم به قدر کافی دور و دوباره ایستادم رو به دریا و رها کردم آن داغی و سنگینی را. خوبیِ مردمِ خوشحال این است که نمی بینند بار اندوه تو را بر شانه هایت. و دلسوزی شان را مثل پتویی کهنه و سنگین نمی اندازند روی شانه هایت.
ایستادم و گذاشتم باد و آفتاب صورتم را خشک کنند.
دوباره مهربان شدم با خودم.

دیدم که درخت
هست،
وقتی که درخت هست،
پیداست که باید بود...
(سهراب سپهری)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر