یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹


گاهی وقایع عجیب و سریع پیش می روند. اگر حواست نباشد از کف می روند. شکار لحظه است زندگی گاهی. بهینه سازی این شکار.
آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودم و بودن ات آرام ام می کرد. و در آن آرامش شادی زاده می شد. آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودی. گفته بودم حرف زدن شاید حالت را بهتر کند. جوابت تلخ بود. کسی نمی خواهد بشنود. من اما می خواستم. گفتی نیا. می خواهم تنها باشم. من اما یادم آمد که خودم چه قدر بارها و بارها به دوستانم گفته ام که برو می خواهم تنها باشم اما بعد از چند دقیقه با خودم فکر کرده ام کاش می دیدند پشت جمله ام را. عطشم را برای بودنشان... این بود که بهانه جور کردم که بیایم. و آمدم. و تو حرف زدی. و در بودن مان کیفیتی بود که این روزها، اینجا کمیاب است. یک جور باز کردن در شاید. صمیمیت زمان می برد تا زاده شود. و برای ما انگار ناگهان زمانش فرا رسید. و تو بودی و من بودم و نشسته بودم و حرف می زدیم و حرف نمی زدیم و بودیم و آرام بودیم. کوتاه بود. اما حضور بود. حضور محضی که با دوستان می شود تجربه کرد. حس اینکه خوشحالم که هستی، خوشحالی که هستم. همین.
***
این عکس بالا، دلم می خواهد عکاسش را پیدا کنم و همه ی تحسینی را که دیدن عکسش در من بر انگیخت به خودش بگویم.

یک لحظه. و بعد دیگر اثری از این سایه ها نخواهد بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر