سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹


از اول هم می دانستم. می رویم. همیشه قصه همین است. باید رفت. ماندن برای ما معنی ندارد. از تبار کولی ها بودیم و این را می دانستیم. سرنوشت ما این نبود که فاصله فیزیکی مان کم بماند. کم یا زیاد را چه چیز مشخص می کند؟ معیار قیاس چیست؟ یک متر، یک کیلومتر، ده هزار کیلومتر. چه فرق می کند؟ هنوز که با هم حرف می زنیم. هنوز که از احوال هم با خبریم. حالا گیرم که بستر زندگی هامان با هم فرق دارد. فرق داشته باشد. به من و تو چه. من این تو را هر جا که باشد دوست دارم. تو با این من هر جا باشد و در اطرافش هر چه بگذرد دوستی. از اول می دانستیم که رفتن اجتناب ناپذیر است. می دانستیم. و رفتیم به راه خودمان.
کولی بودن را، احساس عدم تعلق به هیچ جا را، این آوارگی را، دوست دارم. آدم می تواند یک جا ساکن شود و در حسرت رفتن و رفتن و آوارگی بسوزد. می تواند هم برود. همیشه لازم نیست راه دوری برود. همین که برود جایی که کسی نمی شناسدش هم کافی است. گاهی حتی نیمکت یک پارک می تواند این حس را برآورده کند. یک عالمه چهره ی ناآشنا، صداهای غریبه. انگار که تو از بیرون به این دنیا نگاه می کنی. به خوشی هایشان. به خستگی هایشان. به علایق شان. کوچک و بزرگ. و حس می کنی که متعلق نیستی به هیچ کس و هیچ جا. و می توانی بروی. بی دلتنگی. بدون اینکه کسی را دلتنگ کنی. و با این حال عجیب نزدیک حس می کنی خودت را به همه شان. ناراحتی شان را، باری که بر دوش می کشند را می توانی حس کنی. خوشحالی شان را. ذوق زدگی کودکانه را، شوق و شعف و عشقی که به زندگی دارند.

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و گوش می دهم به زمزمه ی درخت پای پنجره ام. باد است که به بازی گرفته شاخه هایش را. صدای باد و پاسخ درخت.

«عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.»
(مسافر - سهراب سپهری)

۱ نظر:

  1. این پستت عاالی بود فریده. عاالی. ببین ای نناشناس منما : سامان. نمی دونم چرا منو نشناخته این سگ در بلاگت :دال

    پاسخحذف