جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

رمز عبورهای مختلف برای جاهای مختلف دارم. برای این ایمیل، برای آن سایت، برای آن کارت. بعد از این همه وقت به رمزها عادت کرده ام. چندان فکر نمی کنم قبل از فشردن کلیدها. اما گاهی رمز یکی را برای دیگری می زنم. گاهی حواسم نیست و تا پیغام هی کاربر، جایی از کارت می لنگد و نمی توانی وارد شوی را دریافت نکنم نمی فهمم که اشتباه کرده ام. گاهی اما درست لحظه ای که با همان سرعت که کلیدهای اشتباه را فشرده ام کلید تایید را فشار می دهم، یادم می آید که این که رمز اینجا نبود.
پیچیده ترش مربوط به وقتی است که با آدم ها طرفم. هر آدمی راه و رسم خاص خودش را می طلبد. با بعضی ها نمی شود شوخی کرد. با بعضی ها نمی شود حرف خیلی شخصی زد. با بعضی باید محتاط بود مبادا که حس کنند کسل کننده اند و حرف هایشان را بخورند. با بعضی باید مشتاق بود و شعله ی وجودشان را باد زد که گر بگیرند و نور و گرمایشان فرا بگیردت. با بعضی باید صبور بود. آن قدر که خودشان ذره ذره در را باز کنند. اشتباه گاهی بهایش خیلی سنگین تر از هی فلانی جایی از کارت می لنگد است. آب رفته که به جوی برنمی گردد، اما گاهی می شود آب جدیدی جایگزین آب رفته کرد، گاهی هم نمی شود. و این وقت هاست که سنگین است. و این وقت هاست که تو می مانی و همه ی حرف های بر زبان نیامده، همه ی سکوت های بی موقع، و حرف های بیجا.

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹


اینجا در اتاقم که می نشینم، هر چند دقیقه یک بار صدای مبهم و دور قطارها را می شنوم. قطارهایی که می آیند و می روند. و خیال رفتن به جایی دور به سرم می زند. خیال رفتن به مقصدی نامعلوم. انگار که مرا صدا می زند هر قطار. و من که نمی روم، ناامید و اندوه زده دور می شود. می رود. و من هم چنان در اتاقم. نشسته بر صندلی، پشت میز، یا دراز کشیده بر تخت، فکر می کنم به همه ی جاهایی که هنوز ندیده ام. به همه ی جاده ها. و شوق رفتن در اعماق وجودم سر می زند. تازه آمده ام اینجا. اما با یک بار بریدن و کندن از همه چیز، فهمیده ام که می شود رفت و نگذاشت حسرت آنچه نیست شوق کشف را خفه کند. این است که با خیال راحت می گذارم پا بگیرد خیال رفتن.

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

صبح. با صدای ضجه بیدار می شوم. زنی بی تابی می کند. نامفهوم بودن آن چه بر آن طنین دردمند سوار شده یادآوری می کندم که کجا هستم و ذهن نیمه خوابم شروع می کند به تشخیص کلمات از میان آواهای زبانی که هر چند زندگی روزمره ام با آن می گذرد زبان مادری ام نیست. زبان پیش فرض ذهنم هنوز زبان مادری ام است. این است که کمی طول می کشد تا بفهمم. زن هنوز ضجه می کشد. رانندگی می کرده. به کسی زده. اول فکر می کنم به سگی آواره در خیابان زده. کمی طول می کشد تا بفهمم که قربانی مردی بودی میانه سال. مرد را نمی توانم ببینم. چند نفر از همسایه ها آمده اند بیرون. دلم می خواهد بروم پایین. یک لیوان چایی دارچین بدهم دست زن. بغل اش کنم. چه چیز مانعم می شود؟ ترس از اختلاف زبان؟ تفاوت فرهنگ؟ نمی دانم. شاید هیچ کدام. شاید هر دو. یک نفر 911 را می گیرد. می روم چایی دارچین درست می کنم. بر می گردم در اتاق. صدای آژیر. پلیس؟ آمبولانس؟ نه. آتش نشانی. چند مامور می آیند. زن کمی آن طرف تر. نگاه می کند و اشک می ریزد. مردی سعی می کند نگاهش را منحرف کند. هنوز ندیده ام صحنه ی دلخراشی را که زنی را چنین به ضجه واداشته. مرد را چند لحظه، از موقعی که روی برانکارد می گذارندش تا واقتی می برندش توی ماشین می بینم. سرش را پانسمان کرده اند. چهره اش را نمی توانم ببینم از بس که خون روی صورتش ریخته. گردنش را آتل بسته اند. نمی فهمم به هوش است یا نه. حدس می زنم که نیست. اما هنوز زنده است. این را از تلاش امدادگران می فهمم. زنده است. می روم چایی ام را آماده می کنم. با یک لقمه ی کوچک و میوه. تنقلاتی برای یک روز طولانی در دانشگاه. راه می افتم. بیرون که می روم خون می بینم بر زمین. زیاد است. خیلی زیاد. نمی فهمم گودال آبی بوده و خون مرد در آن ریخته و یک سره سرخ تیره اش کرده یا همه اش خون مرد است. امیدواری ام به فکر اینکه شاید تمامش خون مرد بوده باشد مجال جولان نمی دهد. زن هنوز آن سوی خیابان ایستاده. نگاهش نمی کنم. نمی دانم چرا. شاید خجالت می کشم از خودم که نمی روم بهش چایی بدهم در آن صبحی که این آشفتگی به لرزه اش افکنده، بلکه کمی گرم شود. به خودم نهیب می زنم که برو دانشگاه. امروز امتحان داری. مگر نه که می خواستی بروی کتابخانه درس بخوانی. قدم تند می کنم. از کنار پلیس هایی که خیابان را بسته اند تا هیچ ماشینی وارد و خارج نشود می گذرم.

ظهر. درسم را خوانده ام. عجیب آرامم. ناهار هم خورده ام سیر و پر. می روم الف صفر دانشکده. اینجا البته بهش نمی گویند الف صفر. می گویند "رست روم" اما خوب. بعد از چهار سال برای من این اسم دیگر نمی تواند جای الف صفر را بگیرد. می آیم بیرون. استاد محبوبم را می بینم. یک لبخند بزرگ به اضافه ی یک سلام به زبان نامادری. نمی دانم چرا هر بار این آدم را می بینم دلم می خواهد بغلش کنم. اما نمی کنم. می روم سمت آزمایشگاه. او هم می آید در آزمایشگاه. به دو دانشجویش که در آزمایشگاه ما هستند چیزی می گوید که فارسی اش می شود هی رفقا! بریم ناهار. حسودی ام می شود. دلم بدجور می خواهد این صمیمت و لطفش را. یاد ناهار خودم می افتم که تنها خوردم. و یادم می افتد که چه قدر تنها ناهار خوردن برایم غریب بود تا همین چند وقت پیش. ناگهان حس می کنم که هوای آزمایشگاه سنگین تر از همیشه است. می روم بیرون. یک ربع می نشینم روی یک نیمکت. پاییز عزیز. و برگ هایی که بر بال باد سوارند. اینجا تازه دارم توصیف هایی از پاییز را که همیشه شنیده بودم به عنوان حقیقت این فصل می بینم. درختانی که هر کدام یک رنگ می شود. نه اینکه همه قهوه ای شوند. می نشینم و می گذارم باد بیاید موهایم را به بازی بگیرد. برگ ها را بازیگوشانه روی لباسم بریزد. وقتی بلند می شوم از جایم، احساس می کنم بهترم. هنوز تنها هستم. اما تنهایی آن روی خوشش را بهم نشان داده.

عصر. امتحان را داده ام. هنوز در نوشتن به این زبان نامادری به قدر کفایت مهارت ندارم. این است که کمی وقت کم می آورم. خوشبختانه عقل کرده ام و اول بخشی را که می توانستم سریع بنویسم نوشتم. دلم پیاده روی می خواهد. راه می افتم. پل بروکلین خیلی دور نیست. تمام وسایلم را در آزمایشگاه می گذارم. فقط کاپشن و کارت دانشجویی و موبایلم را می برم با خودم. حتی کیف پول هم همراهم نیست. راه می روم و راه می روم. پل دراز است و آدم های زیادی می آیند برای پیاده روی. کمتر کسی را می بینی که تنها آمده باشد. آن ها هم اغلب سن و سالی ازشان گذشته. با خودم فکر می کنم شاید من پیرتر از آنم که ظاهرم نشان می دهد. خیلی پیرتر از آنچه شناسنامه ام می گوید. خورشید پشت ابرهاست. همین طور که پایین می آید، انگار که طلوع وارونه ای را دارم نگاه می کنم. آن قدر می ایستم که خورشید از پایین ابرها کامل طلوع کند. خیره می شوم به درخشش آب های اطراف بانوی آزادی. راه می افتم و بر می گردم دانشگاه. گرسنه ام. وسایلم را بر می دارم و بر می گردم سمت خانه. زندگی ادامه دارد. باید غذا درست کرد.

شب. در مترو ایستاده ام. دختری کمی آن طرف تر ایستاده. می بینم که سست است انگار. در این ساعت از شبانه روز اغلب مردم خسته و بی حال اند. نگاهش نمی کنم دیگر. صداهای مردم و تکرار بلند بلند جمله ای:
Are you okay
و صدای شماتت باری که می گوید
of course she's not okay
بر می گردم. می بینم دختر بر زمین افتاده. بی حال. زنی زود می جنبد و دکمه ی صحبت با مامور قطار را فشار می دهد. دختر ناگهان به هوش می آید. می گوید چیز نشده. اصلا خاطره ای از بی هوش شدنش در ذهنش ثبت نشده. می گوید چیزی نشده. فقط زمین افتادم. آن همه نگاه نگران را که می بیند، به شک می افتد و از پسری که رو به رویش است می پرسد. ایستگاه بعد، دختر همراه چند مسافر پیاده می شود.
کمی بعد صندلی ها خالی می شوند. از مزایای اینکه مقصدت نزدیک به آخر خط باشد. زن و مردی رو به رویم نشسته اند. زن به زور دندان با ناخن هایش ور می رود. کمی بعد تر می فهمم دارد سعی می کند ناخن های مصنوعی اش را بکند. هر یک تکه را که می کند همان جا تف می کندش. هر از گاهی به داد و فریاد به مرد چیزی می گوید که نمی فهمم. تمایلی هم ندارم بفهمم. مرد اما می خندد. بچه ای هم توی کالسکه خواب است کنارشان. ترکیب شان طوری است که با تمام تلاشی که به کار می برم، باز هم مدام نگاهم سمتشان می افتد. مدام به خودم نهیب می زنم که نکن. به جایی دیگر نگاه کن. این زن از آن هایی نیست که وقتی چشم در چشم می شوید با یک لبخند یک ارتباط انسانی مسالمت آمیز برقرار کنید. اما تمام این نهیب ها راه به جایی نمی برد. آخرش درست چند ثانیه مانده به اینکه پیاده شوم، فریاد زن به خود می آوردم که هی، چه مرگته هی زل می زنی به من. جوابی نمی دهم و می گذارم زن به هوارهایش ادامه دهد. فکر می کنم به گوشواره های قشنگی که به گوش داشت. پیاده که می شوم هنوز دارد هوار می کشد. خشم لحنش اما در حینی که دارم پیاده می شوم، جای خود را به تمسخر و تحقیر می دهد. خوبی این زبان نامادری این است که هر وقت بخواهم می توانم با تمرکز نکردن به راحتی نفهمم دیگران چه می گویند. تپش قلبم کمی بالا رفته. اما نسیم خنک سر شب جایی برای آشفتگی و نگرانی و هر نوع حس ناخوشایند نمی گذارد. راه می روم. آرامم. فکر می کنم به یک روز. به همه ی اتفاقات...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹


آدم گاهی دل می بندد. به چیزی که می داند از دست خواهد رفت. به چیزی که می داند باقی نخواهد ماند. بعد وقتی که رفت آن چیز، وقتی که تمام شد، نگاه می کند به دلش و می بیند ای دل غافل، آن بند محکم تر از این حرف ها بوده و یک تکه از دل را با خود کنده، و آن وقت است که درد شروع می شود. نگاه می کند به جای خالی آن چیز، به گوشه ای از دل که دیگر نیست. و گاهی چیزهایی که نیستند شدیدتر به آدم یادآوری می کنند تا آن چیزهایی که هستند. تا آن ضربدر بی زبان روی دست. همه ی نشانه ها پاک می شوند اما چیزی درون آدم، جای خالی تکه ای از دل، خیلی طول می کشد تا دیگر به چشم نیاید زیاد. مگر اینکه دوباره دل ببندد به چیزی دیگر. تا مگر راحت تر از یاد ببرد آن جای خالی را. آن وقت است که می شود مثل آن میخواره ی اخترک نمی دانم چندم که می نوشید که فراموش کند که شرمنده است از میخوارگی. و غرق می شود. ولی اگر قابلیت غرق شدن نداشته باشد، اگر نیرویی درونی به دست و پا زدن وادارش کند آرام آرام شنا یاد می گیرد. اما شنا یاد گرفتن هیچ چیز را آسان تر نمی کند. به جای غرق شدن و از یاد بردن دردها، تحمل می کند و امید می ورزد و امید به دل بستن وا می داردش. و در پی دل بستن ها درد هست. و خستگی از شنا کردن پیوسته. و جاهای خالی که هر بار بزرگتر می شوند. هیچی که یادآور همه ی هست های از دست رفته است. همه ی دل بستگی های بر باد رفته. و با این حال دلی هست که هر بار انگار در پی از دست دادن ها بزرگ می شود، شاید کمی بی قواره، اما برخلاف انتظار، با آن همه تکه هایی که کنده شده در طول زمان، هنوز چیزی هست که می تپد، و هنوز می تواند دوست بدارد. گیرم کمی دردمند، اما هنوز دوست می دارد. حتی شاید بیشتر از قبل و رهاتر. چیزی مثل طعم گزنده و دوست داشتنی یک فنجان قهوه غلیظ تلخ.