نمی شود. این طور نمی شود. حل مسئله ام دو بخش داشت و من به قسمت اول بسنده کرده بودم و مغرورانه خیال می کردم که حل شد. تمام شد. رفت به بایگانی ذهن. در بخش مسائل بی خطر. مسائل حل شده. آن ها که دیگر توان آزردنم را ندارند. اما امروز یادم انداخت که نه. که قسمت دوم را چه قدر ساده انگارانه از قلم انداخته ام. نه که نمی دانستم قسمت دومی هم وجود دارد. نه. می دانستم. اما خوش خیال بودم و گمان می کردم هرگز با آن روبه رو نخواهم شد. دیدم اش. قد علم کرده جلوی رویم. نمی شود. لیوان آب دستم بود هم باید زمین می گذاشتم و می نشستم به آرام آرام مطالعه کردن وجود غول پیکرش. شروع کردم به نگاه کردن. چشمم به خودم خورد. یادم آمد بزرگترین ترس ها اغلب از خود آدم سر چشمه می گیرند. دست خودم را گرفتم و کشیدم بیرون از دل آن غول. آب رفت. کوچک شد. آن قدر که دیگر ترسناک نبود. شد یک مسئله که باید حل شود. می شود که حل اش کرد. حالا اینجا که نشسته ام و دارم این ها را تایپ می کنم، عمده ی ذهنم دارد باهاش دست و پنجه نرم می کند. در جدالم، اما امیدوارانه؛ پیروزمندانه. می دانم که حل می شود. می دانم که همیشه آخرین مسئله، همان که هنوز حل نشده، همان، سخت ترین به نظر می رسد. در استراحت میان دست و پنجه نرم کردن مان، نگاهی می اندازم به قفسه ی بایگانی مسائل حل شده. همه ی سخت ترین مسائل دیروزها و شوخی های امروز. پر از غرور. پر از انرژی. زندگی ام را دوست دارم. مسئله حل کردن را دوست دارم.
چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر