یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

سراغت را می گرفتم. زیاد. هر روز و بلکه روزی چند بار. و تو چند روز یک بار جواب می دادی که سرم شلوغ است. به کوتاه ترین شکل ممکن. من مدام از خودم می پرسیدم نکند دارم چنگ می زنم به دری که تو محکم به رویم بسته ای و خیال باز کردنش را هم نداری. با این حال امیدوار بودم. و امید بد دردی است. دردی است که درمان خودش است. تا آن شبی که سراغت را گرفتم و مختصر گفتی که این اطراف نیستی و من با خودم فکر کردم که چرا چند روز قبل که پرسیدم نگفتی این اطراف نخواهی بود تا من امید نبندم به بودنت و ناگهان چیزی شکست در من. نه فقط بغض. نه. امیدی که به بودنت داشتم شکست. فرو ریخت تمام خیالاتم. کمی اشک ریختم. زیر پتو مچاله شدم. سرد شده بودم. سرمایی در عمق وجودم بود که با هیچ چیز برطرف نمی شد. و همان جا، همان لحظه، فهمیدم که اشتباه می کرده ام. فهمیدم که این در را حتی اگر بخواهی روزی روزگاری باز کنی، من حاضر نیستم عمرم را و تمام وقایعی که دور از این در رخ خواهد داد برای احتمالی ضعیف فدا کنم. دیگر سراغت را نگرفتم. چه قدر طول کشید؟ دو هفته یا سه هفته؟ سراغ می گیری و در نهایت می گویی انگار که داری از من خداحافظی می کنی. و من شگفت زده می مانم. تو که حتی از پشت در هم سلامم را پاسخ ندادی. حالا جوری می گویی که انگار من باید می ماندم. باید بیشتر صبر می کردم. حق با توست، تو به صبر بیشتری نیاز داشتی. من اما آدم صبوری نیستم. برو بگرد پی ایوب. من نیستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر