یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

این روزها مدام قصه ی زنی که شبی را گم کرده بود* یادم می آید. من اما گم نکردم شبی را. من در شبی رها کردم تمام چیزی را که گفته بودندم که محکم نگه دار، رها کردم. یادم می آید. ناگهان احساس کردم تمام دلایلی که برای نگاه داشتنش به خوردم داده اند به هیچ کار آدمی نمی آیند، جز خیال فروختن اش، در آینده ای دور یا نزدیک به بهایی گزاف. از این سوداگری دلزده شدم. رهایش کردم. گذاشتم تا اولین کسی که می خواهد بیاید و ببردش. و طولی نکشید که دیگر نبود. و من که گمان می بردم نبودن اش خلایی بزرگ باشد، دیدم که باری از فکرم برداشته شد. خلاء همیشه هم بد نیست. وقتی چیزی بیهوده فضا اشغال کرده، خالی بودن جایش بهتر پر بودن است. با یک فضای خالی هزار گزینه به روی آدم باز می شود. هزار هزار راه برای پر کردن اش و حتی لذت بردن از خالی بودن اش وجود دارد. از اینکه دیگر چیزی برای فروش ندارم هنوز گاهی دلم می لرزد. در این دنیای سوداگر. با این حال به خودم تلنگر می زنم که هی! تو که به هر حال از این مبادلات دلزده بودی. تو که به هر حال نمی خواستی اسیر این خرید و فروش ها شوی. حالا دیگر راه وسوسه شدن را هم بسته ای. محکم. رها. و باز یاد آن شبی می افتم که رها کردم اش. آن خیال ها. آن رویاها. و باز دلم قرص می شود. می دانم شاید راه بهتری هم بود برای رهایی. با این حال راضی ام. شادم.

* دل فولاد - منیرو روانی پور. بخوانید اگر در دسترس تان هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر