بعضی وقت ها بعضی حرف ها را آدم برای دل خودش می گوید. حتی می نویسد. می نویسم که شاید بعدها، خیلی دور از الان خوانده شود. هنوزم اما جرئت حرف زدن از بعضی خاطرات نیست. و گاهی با خودم فکر می کنم چه طور، چیزی از سر گذرانده ام که جرئت گفتن اش را ندارم. جایی از استدلال هایم می لنگد. مگر می شود واقعیتی چنان سهل این قدر دشوار باشد به بیان آوردنش؟ اما گاهی به اعتراف بی دلیل می ماند. مثل ژان والژان که تا وقتی شان ماتیو ی تیره بخت را به جایش اشتباهی نگرفته بودند داشت سربلند زندگی می کرد. گیرم با اسمی دیگر. حقیقت وجود آدمی چیست؟ آنچه بوده؟ یا آنچه هست؟ اصلا آیا فرقی هست بین این دو؟ بگذریم. همان ژان والژان اما در نهایت اعتراف می کند. اعترافی تلخ، منجر به انزوایی مرگزا. نه برای آنکه کسی را به اشتباه به جایش می خواستند مجازات کنند. نه. فقط برای اینکه می خواست وجدانش آسوده باشد. می خواست وجدانش آسوده باشد؟ اما انگار زندگی با وجدان آسوده آب شان به یک جو نمی رود. همیشه اشتباه هست. همیشه باری هست بر وجدان. چیزی که در پیاده روی های طولانی تک نفره، وقتی ذهن بر چیز مشخصی متمرکز نیست، عاقبت شانه ها را خم می کند.
جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
عاقبت شانه ها را خم می کند...
پاسخحذف