شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹


دروغ چرا؟ من هم گاهی دلم می گیرد. گاهی می ترسم. گاهی غصه می خورم. گاهی دلم حضور کسی را می خواهد که نیست. اما سعی می کنم دلیل نوشتنم نشود این احوالات. یک زمانی بود که فقط وقتی دلم می گرفت می نوشتم. می نوشتم که آرام شوم. مثل افیون بود برایم. تسکینی بر دردها. و هیچ وقت راضی نبودم. دوباره که می خواندم نوشته هایم را به دلم نمی نشستند. روان نبودند. پشت شان تلاشی بود برای رها شدن هر چه سریع تر. موقع نوشتن تلاش می کردم خیلی سریع آنچه آزارم می داد را بیرون بریزم و این شتاب زدگی بعدا که می خواندم شان آزارم می داد. حالا اما می نویسم برای لذت ناشی از نوشتن. لذت آفریدن چیزی. حتی اگر کوچک. حتی اگر ناچیز. لذت گرا شده ام. صادقانه اش این است: هر چه نگاه می کنم می بینم انگیزه ی تمام کارهایم "من" است. خوشحال تر کردن این موجود. حتی اگر مطمئن نباشم این من واقعا وجود دارد یا تنها خیالی است. خیالی در ذهن داستان پردازی نابغه که به خیالش قدرت خیال پردازی هم داده. دیروز با دوستی بحث می کردیم. فلسفه بافی های پس از نیمه شب. شروع بحث بر می گشت به چند روز پیش. به فیلم آسمان وانیلی. و به اینکه اگر بدانی داری خواب می بینی، بیدار می شوی یا به خواب ادامه می دهی؟

what is happiness to you?

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

با هم که حرف زدیم امروز، ازت سوالی پرسیدم که قبلا هم پرسیده بودم. جواب دادی گفته بودم که...
حافظه ام ضعیف شده یا دوستیمان؟ راستش گمان نکنم حافظه ام آن قدر ضعیف شده باشد که همه چیز را گردنش بیندازم. ته دلم خالی شد از فکر اینکه این قدر زود، این قدر راحت از یاد می بریم. کوتاهی کرده ام. کوتاهی کرده ایم. هنوز عادت نکرده ام به این دوستی هایمان یک شبه به دنیای مجازی کوچیده اند. به اینکه حالا دیگر نه نگاه هایمان در هم گره می خورد و نه می توانیم همدیگر را در آغوش بکشیم و فشار بدهیم و مطمئن باشیم از بودنمان. تنها چیزی که باقی مانده کلام است. در این دنیای جدید نمی شود کنار هم نشست و با هم به یک موسیقی گوش داد و هر از چند گاهی کلمه ای یا آهی یا حتی نگاهی رد و بدل کرد. در این فضا، سکوت که می کنیم، من دارم می گردم پی فلان صفحه ی وب که فلان چیز را ببینم، ایمیل های جدیدم را می خوانم، یا هر کار دیگری. هر چه هست تو در آن نیستی. به خودم دلداری می دهم که حتما او هم همین کارها را می کند. در این دنیا سکوت که می کنیم گاهی حتی یادمان می رود داشته ایم با هم حرف می زدیم. تا شاید بعد از ساعتی سراغی از هم بگیریم که فلانی، هنوز هستی؟ بلکه خیالمان راحت شود. اینجا بودنمان به کلام بند است. به کلامی که گم شده چند وقتی است. به کلامی که فرومی خورمش چون که خیال می کنم حرف زدن از زندگی روزمره ام کسالت بار است، به کلامی که تو نمی گویی برای هزار دلیل قانع کننده که در ذهنت می آوری یا شاید فقط به یک دلیل ساده. اینکه مثل من به اینکه رفاقت می تواند از این تبعید جان سالم به در برد باور نداری.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

سهراب جان! با خودت بودی یا این من از آن من هاست که نویسنده می گوید بلکه مخاطب وقتی به صدای بلند می خواندش آه از نهادش بربیاید که این همان است که می خواستم در وصف حالم بگویم؟

بگذریم سهراب. تو که خیلی وقت است تنهایی در اردهال کاشان. تنهایی ات هم چیز پنهانی نیست. گمان نکنم حتی خودت هم توان فراموش کردنش را داشته باشی. من اما هنوز نرسیدم به آنجا که تویی. و مادام که نرسیده ام، فراموشی گریبانم را می گیرد گاهی. بس که فریبنده است این خیال.

اولین بار نیست، آخرین بار هم نخواهد بود. همه چیز زیر سر این ذهن قصه پرداز من است. من شاید بهتر بود می رفتم داستان پرداز می شدم، بلکه از این عطشِ بازی کردنِ قصه هایی که هرگز ننوشته ام رها می شدم. اما قصه هایم هیچ وقت رنگ و بویی را که بازی های واقعیت و خیالم داشتند، پیدا نکردند. این است که از نوشتنشان دست برداشتم و به بازی ام ادامه دادم. به رویای افسار گسیخته ام.