شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

با هم که حرف زدیم امروز، ازت سوالی پرسیدم که قبلا هم پرسیده بودم. جواب دادی گفته بودم که...
حافظه ام ضعیف شده یا دوستیمان؟ راستش گمان نکنم حافظه ام آن قدر ضعیف شده باشد که همه چیز را گردنش بیندازم. ته دلم خالی شد از فکر اینکه این قدر زود، این قدر راحت از یاد می بریم. کوتاهی کرده ام. کوتاهی کرده ایم. هنوز عادت نکرده ام به این دوستی هایمان یک شبه به دنیای مجازی کوچیده اند. به اینکه حالا دیگر نه نگاه هایمان در هم گره می خورد و نه می توانیم همدیگر را در آغوش بکشیم و فشار بدهیم و مطمئن باشیم از بودنمان. تنها چیزی که باقی مانده کلام است. در این دنیای جدید نمی شود کنار هم نشست و با هم به یک موسیقی گوش داد و هر از چند گاهی کلمه ای یا آهی یا حتی نگاهی رد و بدل کرد. در این فضا، سکوت که می کنیم، من دارم می گردم پی فلان صفحه ی وب که فلان چیز را ببینم، ایمیل های جدیدم را می خوانم، یا هر کار دیگری. هر چه هست تو در آن نیستی. به خودم دلداری می دهم که حتما او هم همین کارها را می کند. در این دنیا سکوت که می کنیم گاهی حتی یادمان می رود داشته ایم با هم حرف می زدیم. تا شاید بعد از ساعتی سراغی از هم بگیریم که فلانی، هنوز هستی؟ بلکه خیالمان راحت شود. اینجا بودنمان به کلام بند است. به کلامی که گم شده چند وقتی است. به کلامی که فرومی خورمش چون که خیال می کنم حرف زدن از زندگی روزمره ام کسالت بار است، به کلامی که تو نمی گویی برای هزار دلیل قانع کننده که در ذهنت می آوری یا شاید فقط به یک دلیل ساده. اینکه مثل من به اینکه رفاقت می تواند از این تبعید جان سالم به در برد باور نداری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر