چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

خیال می کردم که از دست رفته ایم. 10 روز تمام، می دیدم که چه قدر دوریم. می دیدم که چیزی هست که دارد فشار می آورد بهت و می پرسیدم ازت و تو از درس ها می گفتی و غمگین می شدم از اینکه دیگر محرم نبودم به آنچه آزرده ات می کرد... خیال می کردم دیگر نیستیم. تا آن یک جمله ی کوتاه نجات بخش. باید با هم حرف بزنیم. گمان کنم اشتیاقم را دیدی. نه می خواستم و نه می توانستم که از تو پنهان کنم. و لذت گشتن پی دقایقی که با هم باشیم. من و تو. فقط من و تو. و شب بیداری. شب را دوست دارم. شب طولانی زمستان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر