نوشتی برایم که بنویس. از چه بنویسم؟ دلم که تنگ نیست. خاطرم هم خوش است. اندک سرماخوردگی ای بود که با استراحت و چای گرم نوشیدن رو به بهبود است. ملالی نیست. حتی دوری شما که این دوری ها را با هم به سخره گرفته ایم... با این حال، گفتنی ها کم نیست. وقتی که می گویی که هزار هزار حرف نگفته داری و هیچ چیز جای آن دقایق را که کنار هم می نشستیم نمی گیرد. که هر چه قدر هم که بگویم حضور فیزیکی مان آن قدرها هم مهم نیست و می شود به تصویری و صدایی دل خوش داشت، باز هم دلم هوای بغل کردنت را می کند. و آخرین بار را یادت هست؟ سلف دانشگاه و افطاری و اولین و آخرین اشکی که در خداحافظی ها ریختم. آخرین. آخرین تا امروز. تا نمی دانم کِی که امیدوارم زود باشد. شاید تابستان.
گفته بودم بهت که روز اول دانشگاه که دیدم ات، بعد از آن همه وقت دیدم ات، دلم می خواست که نبودی. که من جای تو بودم. که آن همه خاطرات مشترک شما چه قدر رنجم می داد. مرا که دو سال دور بودم. طول کشید. خیلی طول کشید تا بفهمم که چه قدر به هم نزدیکیم. چه قدر. تا اصفهان. تا اولین شماتت شدگی مشترکمان، تا کنار هم شعر خواندنمان. تا بعد با هم رندوم مزخرف داشتن ها و با هم درس برداشتن ها و با هم ناهار خوردن ها...
از چه بنویسم؟
دلم تنگ نیست.
خاطرم هم خوش است.
سرماخورده ام و فقط تو سرماخوردگی های مرا می شناسی. تو که 7 سال سرما نخورده بودی.
از چه بنویسم آخر؟
خواب می دیدم که با هم ایم. یادم نمی آید کجا. یادم نمی آید چه می کردیم. مهم هم نبود چندان. با هم بودیم.
دلم خوش است.
خاطرم هم تنگ نیست.
وقتی نوشتی برایم که بنویس، شاد شدم. ساده شاد می شوم من. و تو می دانی این را. دیده ای ساده شاد شدن هایم را برای چیزهای کوچک. برای جمله های کوتاه. سکوت های شکننده. هنوز هم ساده شاد می شوم. هر چند کمتر پیش می آید این روزها. آدم ها عوض شده اند. دنیا عوض شده. با این حال تو هستی. هر چند دور. تو هستی و هنوز شادم می کنی.
دلم تنگ نیست.
خاطرم خوش است.
شادم.
گفته بودم بهت که روز اول دانشگاه که دیدم ات، بعد از آن همه وقت دیدم ات، دلم می خواست که نبودی. که من جای تو بودم. که آن همه خاطرات مشترک شما چه قدر رنجم می داد. مرا که دو سال دور بودم. طول کشید. خیلی طول کشید تا بفهمم که چه قدر به هم نزدیکیم. چه قدر. تا اصفهان. تا اولین شماتت شدگی مشترکمان، تا کنار هم شعر خواندنمان. تا بعد با هم رندوم مزخرف داشتن ها و با هم درس برداشتن ها و با هم ناهار خوردن ها...
از چه بنویسم؟
دلم تنگ نیست.
خاطرم هم خوش است.
سرماخورده ام و فقط تو سرماخوردگی های مرا می شناسی. تو که 7 سال سرما نخورده بودی.
از چه بنویسم آخر؟
خواب می دیدم که با هم ایم. یادم نمی آید کجا. یادم نمی آید چه می کردیم. مهم هم نبود چندان. با هم بودیم.
دلم خوش است.
خاطرم هم تنگ نیست.
وقتی نوشتی برایم که بنویس، شاد شدم. ساده شاد می شوم من. و تو می دانی این را. دیده ای ساده شاد شدن هایم را برای چیزهای کوچک. برای جمله های کوتاه. سکوت های شکننده. هنوز هم ساده شاد می شوم. هر چند کمتر پیش می آید این روزها. آدم ها عوض شده اند. دنیا عوض شده. با این حال تو هستی. هر چند دور. تو هستی و هنوز شادم می کنی.
دلم تنگ نیست.
خاطرم خوش است.
شادم.
فریییییده، چطور بگویم چقدر خوشحالم کردی؟ خیلی خاطرات برایم مرور شد... روزهای خوب هرروز دیدنت. تصویر کلی اش برایم آرامش و شادی ست: حس خوب درک شدن توسط تو. حتی اگر به نظر باقی آدم ها دیوانه برسم.
پاسخحذفخواندن نوشته هایت ذوق زده ام می کند، به خصوص که حسش مدتیست در من خشک شده و هربار می آیم اینجا حداقل به صرافت دست به قلم بردن می افتم که در خمودگی غنیمت است.
خاطرت همیشه خوش باشه فریده، که خاطر خوشت مایه ی رضایت ماست ;)