شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

می گویند در دشواری ها، عکس العمل انسان در یکی از سه دسته ی کلی قرار می گیرد. مبارزه، سازش، فرار. ارزش گذاری نکن. نه مبارزه لزوما خوب است، نه سازش نشانه ی حقارت است و نه فرار بروز جبن. نه. آدم مجبور می شود انتخاب کند. مجبور می شود یکی را انتخاب کند که به نظرش می آید برای او در شرایطی که قرار گرفته بهتر است. خوشحال تر می کندش. قضاوت را بگذار کنار. گاهی آدم فرار می کند چون دلش چالش می خواهد برای مبارزه. می دانی چه می گویم؟ فرار می کند از دیواری که دورش کشیده اند تا از گزند روزگار حفظش کنند مثلا. گاهی سازش می کند چون می بیند مبارزه و فرار یعنی دیگران را، آن ها را که دوست می داردشان به دردسر انداختن. آن ها را وادار کردن که بهای انتخاب او را بدهند. نمی شود. قضاوت ساده نیست. فقط نگاه کن. اصلا انگار که داری یک برنامه ی مستند حیات وحش می بینی. حتی تمساح را هم قضاوت نکن که چرا گورخری را خورد. سخت است فقط نگاه کردن. از بچگی، از همان روزی که بهمان گفته اند بچه ی خوب، قاضی درونمان بیدار شده. حالا تو به زور بگویی بخواب، نمی خوابد. فقط می شود اعتنا نکرد به قضاوت هایش. گذاشت برای خودش شلوغ بکند. فیلم یک ذهن زیبا را دیده ای؟ آن جا که جان نش رفته پیش دوست دوران دانشگاهش که کاری بخواهد از او در دانشگاه. و توهم اش فریاد بر می آورد که هی جان! تو یک نابغه ای. از این آدم کمک نخواه. می دانی. همه ی ما توهمات خود را داریم. گاهی به وجودشان آگاهیم. گاهی هم نه. این قاضی -من اسمش را گذاشته ام قاضی که یادم نرود که هست که نتواند از غفلتم برای چیره شدن بر وجودم استفاده کند- فریاد می کشد. حکم می دهد. این ماییم که انتخاب می کنیم حکمش را گردن نهیم یا نه. بگذریم. حاشیه رفتم. تمام این ها به کنار. من الان اینجام. کتاب دم دستم هست ولی یواش است خواندنم. زبان نامادری است دیگر. حالا هر چه قدر به خودم دلخوشی بدهم که عوض اش به زبان اصلی دارم می خوانم. که آرام می خوانم که ذره ذره لذت ببرم از تمام ظرافت های کتاب. ولی دیگر اینقدر یواش؟ بگذریم. دارم به زبان اصلی می خوانم. آرام می خوانم که از تمام ظرافت هایش لذت ببرم. فعلا همین. داشتم می گفتم. همه ی این ها را حرف تو بر انگیخت در من. داشتم فکر می کردم که تو کدام راه را انتخاب خواهی کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر