دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

می خواستم بگویم چه قدر لبخندت را دوست دارم. آن خطوط ظریف کنار چشم هایت را. سکوتمان را. بودنمان را. اما نگفتم. خیره شدم. محو لبخندت با لبخندی بر لبم. برگشتی نگاهم کردی و لبخندت وسیع تر شد. دوست دارم خیال کنم که فکرم را خواندی.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

بعضی از دوستی ها، دوستی های همین لحظه ای اند. یعنی مهم نیست که یک هفته، یک ماه، یک سال یا حتی سال ها از هم بی خبر بودیم، هم دیگر را که می بینیم، هیچ چیز دست نخورده انگار، به همان نزدیکی و صمیمیت قبل. گمانم به کیفیت این دوستی ها بر می گردد. با بعضی آدم ها به خاطر لحظات مشترکی که با هم گذرانده ایم، به خاطر تمام غم ها و شادی های هم که ازشان خبر داریم، به خاطر این چیزهاست که احساس نزدیکی می کنیم. این ها را اگر یک مدت زیادی بی خبر باشیم از حال هم، انگار که دیواری شیشه ای بین مان شکل می گیرد. که همدیگر را که می بینیم حیران می مانیم که چه شده. چیزی نشده. صرفا انبان خاطراتمان، سبک شده. سبک نه. روی خاطرات مشترکمان انبوهی خاطرات نامشترک تل-انبار شده. حالا اگر هر دو حوصله داشته باشیم، می نشینیم می گردیم پی آنچه گم کرده ایم و در همین حین خاطرات جدید می سازیم. اما گاهی هم هر دو حوصله نداریم. این هم خوب است. بی هیچ غم و غصه ای از کنار هم می گذریم. درد آنجایی شروع می شود که یکی عبور کند در حالی که دیگری تمام قد در انبان خاطراتش شیرجه رفته بلکه نوش دارویی برای رفاقتشان بیابد. آدم این دردها را که می کشد، بیشتر قدر آن "همین لحظه ای ها" را می داند. بیشتر سعی می کند دوستی هایش را "همین-لحظه ای" کند.


یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

زندگی بالا و پایین دارد. می روی بالا و دوباره زمین می خوری. دردها به مرور زمان کمرنگ می شوند. خاطره می شوند. هر بار، دردی که در لحظه هست بزرگترین است. این روزها زندگی ام به گشتن می گذرد. می گردم پی چیزی. پیدایش که کردم مفصل خواهم نوشت. گمانم این طور بشود. خیال می کردم که پیدایش کرده ام. اما اشتباه می کردم. خیال بود. می دانی که. آدم اشتباه می کند. امید می بندد به سرابی. مثل تشنه ای که به دیدن سرابی در بیابان به سمتش می دود و به هیچ می رسد. تشنه تر. بی تاب تر. آماده برای دویدن به طرف خیال چشمه ای دیگر. به امید آب.

پی نوشت شاید مرتبط.

چند بار امید بستی و دام بر نهادی
تا دست یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوش شنوا
به چنگ آوری؟

چند بار دام ات را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری


مارگوت بیگل - ترجمه از احمد شاملو


پی نوشت کاملا مرتبط. این ها که نوشتم معنی اش آگاهی از حال خود است. حالم خوب است. آماده ی گشتن و دوباره گشتنم. آماده ی دوباره بلند شدن حتی اگر به بهای دوباره زمین خوردن. دوست داری اینجور بخوانش: آماده ی دوباره زمین خوردن حتی اگر به بهای زحمت دوباره برخاستن. شاید این دومی به مزاقت سازگارتر باشد. برای من فرقی نمی کند. تو انتخاب کن هر کدام را که در ذهنت به حال خوش می شود تعبیر کرد.


چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹


تنهایی گاهی به سادگی بافتن موهای خودت است.

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

سر ظهر است. هوا ابری است. آن قدر ابری که پنجره ام حس کمی پیش از طلوع می دهد. تاریک-روشنی که رنگ خاصی هم ندارد. خنک است و تر و تازه ولی. زمستان است. به سادگی یک لحظه ی شادی، پی بردم که مدتی بود که افسرده بودم گویا. و بعد خوب که فکر کردم، دیدم می دانستم. اما احساس می کردم که اعتراف به افسردگی انگار که پذیرفتن چیرگی اش است بر احوالات. از مبارزه می اندازدم. محتوم می شود. نگفتم. و مبارزه در ذهن جریان داشت.
در فیلم ساعت ها جایی هست که مادری برای دخترش تعریف می کند. از لحظه ای که خیال می کرده آغاز خوشحالی اش خواهد بود، اما امروز می داند که آن لحظه "خود خوشحالی" بوده و نه شروعش. گمانم ایراد کار آنجاست که خیال می کرده خوشحالی از جایی شروع می شود و قدم به قدم همراه آدم می ماند. من هنوز خیال می کنم که خوشحالی شروع و پایان ندارد. هست. چه ببینیم اش چه نه. گاهی شاید کمی دورتر. گاهی چهره به چهره. آن قدر نزدیک که بازدمش را بر گونه ات حس می کنی. بوی خوش حضورش در آن نزدیکی مستت می کند. با این حال، گمانم گریزپاست این شادی. بس که ما زود عادت می کنیم. یاد گرفته که هی دور و نزدیک شود بلکه خواب عادت را از سرمان بپراند.
من هنوز به خیالی خوشم.