جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

زمین خوردنت را که می بیینم فکر می کنم کدام خیانت بزرگتری است در حق یک دوست. گرفتن دستش و بلند کردنش و نگذاشتن که رو به رو شود با درد. که بزرگ شود. یا رها کردنش. به روی خود نیاوردن. و گذاشتن که زندگی اش را تنها جمع و جور کند. خسته ام این روزها. نمی دانم از سر این خستگی است که به شق دوم قضیه متمایلم یا منطق این طور حکم می کند. احساسات که به وضوح می کشدم به راه اول. با همه ی خستگی و ناتوانی ام. یک جور تمایل نامعقول به نجات دیگری برای دستیابی به یک جور خرسندی شاید. یک جور رضایت از خود. رضایتی که این روزها بدجور به لرزه افتاده. نگرانم. نگران. خودم را سرگرم روزمره هایم می کنم. پشت گوش می اندازم حل مسئله ی این روزهایم را. اما مسئله دست بردار نیست. داشتم مسواک می زدم، آماده ی خواب، که گریبانم را گرفت. که چه می شود. که به کجا می روم. که دارم چه می کنم.

۱ نظر:

  1. کارت درسته. مساله حل شده ست. مث وقتایی میمونه که برگه رو تحویل دادی از جلسه اومدی بیرون نگران اینی که واقعا اون راه درسته رو نوشتی یا یه کار دیگه کردی مثلا! که الکی فقط خودتو آزار میدی تا جواب امتحان بیاد! صب کن جوابش بیاد، می فهمی اونوقت که کارت درسته!

    پاسخحذف