سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

سنگ که نیستم. گیرم مدام بگویم که چیزی نیست. که آرامم. که نمی ترسم. اما همه ی ترس های فروخورده، به دیدن گزیدگی ای بر ساعد که سفت و قرمز شده به وسعت یک کف دست، فوران می کند.
باید بروم دکتر و دلم بودنت را می خواهد. مریضی تنهایی لذت بخش نیست. تب بی حضور کسی که دستمال مرطوب بر پیشانی ات بگذارد، درد بی گرمی دستی که دستت را فشار بدهد... بیهوده چنگ می زنم در هوا، پیِ حضور کسی که نیست. امان از خیال، که نمی گذارد باورِ نبودنش جان بگیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر