در بند اشیا نیستم. نبوده ام هیچ وقت. آدم ها اما فرق دارند. نزدیک که می شوم به شان، ترس و هیجانی توامان برم می دارد. لذت کشف. لمس حیاتی دیگر. دنیایی سراسر ناشناخته. و ترس. ترس از پیمان های بر زبان نیامده. از امیدی که به بودن ام می دهم شان. از اینکه می دانم من آدمِ یک جا ماندن نیستم. از رنجی که خواهیم برد. رنجی که خواهند برد. برای من رفتن اجتناب ناپذیر است. خون کولی های عالم در رگانم جاری است. من از تبار بادم. بی سامان. بی مکان. ولی رنج می کشم وقتی می بینم که دیگری امید بسته بوده به ماندنم. دیدن غم در چشم ها در آخرین دیدار. با این همه، آدمِ عزلت گزیدن هم نیستم. دوست دارم آدم ها را بشناسم. دوست دارم دنیایشان را ببینم. که دنیا را از منظرشان ببینم. گوشه هایی از دنیایم را نشانشان دهم. شاید کمی، فقط کمی دیدشان به دنیا وسیع تر شود. و دید من نیز. با این حال، دوست دارم رهایی ام را. در بند نمی مانم. بندها را می گسلم. نمی مانم یک جا. من آدمِ تغییرم. تجربه های نو.
پیش از طلوع را که دیدم، گفتی ام آدم باید کسی را پیدا کند که همراهش از قطار پیاده شود. من اما گمانم باید کسی را پیدا کنم که همراهم در قطار بماند و برویم. من مسافرم. مسافر ابدی تمام قطارهای بی مقصد...
درنیافتی ای فریده... که در سفر بر پاها در جاده ها لذتی است که در قطار نیست. هر چند جمله ات بی نظیر قشنگ بود رفیق
پاسخحذفپیاده شدن از قطار برای من حس مقصد داشت. هنوز هم دارد. گمانم به باری برمی گردد که واژگان در ذهن هرکسی دارند. حالا می فهمم منظورت را. فکر کنم تو هم می دانی منظورم را...
پاسخحذف