دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

زندگی را نمی شود گذاشت توی پَستو برای روزِ مبادا. یک روز بیدار می شوی و می بینی مرگ آمده. یک روز بیدار می شوی و یادت می آید آخرین افکارت راجع به آدمی که حالا دیگر در این اطراف نیست، افکاری آمیخته به تحقیر و خشم بوده. که بخشش را و عشق را گذاشته بوده ای توی پستو، برای روزی دیگر. و همه ی روزهای دیگر را از کف داده ای. که مرگ آمده و قاپیده و رفته. و خیال می کنی متأثر نمی شوی. اما دست به قلم که می بری، واژگان معلوم ات می دارند که زهی خیالِ باطل. و با خودت فکر می کنی که این اندوه نیست. آن طور که اغلب با مرگ در هم تنیده می پندارندش. ترس هم نیست. انگار که بیدار شده ای. انگار که با تکانی شدید بیدار شده ای. یاد روزی می افتی که دوستِ شوخ طبعی، وقتی که در ماشین خواب بوده ای و مسافرت می رفته اید با هم، روی ات آب ریخته و اولین چیز که چشم باز کردی و دیدی صورت خندان و لیوان آب در دستش بوده که تو را هم به خنده واداشته. و فکر می کنی همین است. نه خشم، نه اندوه، نه ترس. شوخ طبعی روزگار است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر