جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

بعضی چیزها هرگز کمرنگ نمی شوند. در میان هزار و یک تصویری که هر روز نگاه آدم برشان متوقف می شود برای لحظه ای، یکی شاید از آن دست باشد. جاودانگی شان را گاهی آدم در همان لحظه نمی فهمد. زمان می گذرد. و آن تصویر، پررنگ و درخشان، خود را به رخ می کشد. و آدم گاهی می ماند چرا. چه طور این یکی از میانه ی آن هزاران و یک تصویر... اغلب این پرسش را در کوران تصاویر جدیدِ هر روز و هر لحظه، به فراموشی می سپارم. اما گاهی، می نشینم در خلوت. تصاویر را می گذارم رو به رویم. انگار که قطعه های پازلی نا تمام است. گمان نکنم اصلا قرار باشد هیچ وقت همه ی قطعه ها را در یک لحظه داشته باشم. تا وقتی زنده ام نمی شود بازی زندگی تمام شود که. مدام تصویری جدید دارد اضافه می شود. انگار که قالیِ رنگ رنگی که رج به رج بالا می رود و هیچ تمامی ندارد.
بازی خوبی است برای روزهای بیماری و بی حالی. یک گوشه می نشینم. کز می کنم زیر پتو. با یک لیوان چای داغ، می گذارم تصاویر نقش ببندند زیر پلک های نیمه بسته ام. یادِ جنون ها، شیطنت ها، جسارت ها، نافرمانی ها. یاد تپش های هیجان زده ی قلبم در یک کوچه ی تاریک. یادِ عزمِ جزم شده برای اعتماد کردن در تاریکی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر