اینقَدَر دلم گرفته بود که نگو. بعدش موقعی که داشتیم حرف می زدیم، یکهو نه که دیگر دلم گرفته نباشدها، نه. اما یکهو مثل وقت هایی که ابرهای خیلی کلفت و تیره ای توی آسمان هست و باران و طوفان، بعد آن وسط تر ها، یک جایی ناگهان روزنه ای باز می شود بین ابرها و نور خورشید سر می خورد پایین... همان قدر ساده و طبیعی، همان قدر قشنگ. بعد فکر کردم که آدم در زندگی اش چی ممکن است بخواهد خیره کننده تر از این روبان های نور در میانه ی طوفان؟
دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر