چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

گم شده بود. زیر خروارها کلمه ی نخ نما، یک فشار دست گم شده بود. و تو نشسته بودی رو به روی من. و من سوالی پرسیدم، سرک کشیدم به آشوب درونت. می دانستم. همیشه رازی هست در حرف های نیمه گفته شده. دردی هست، منتظر گوشی مشتاق. پرسیدم و می دانستم درد هست و غم. و دلم گرفت از بزرگی غم ات. از اشک هایی که پس می زدی شان. گمانم خجالت می کشیدی رو به روی من گریه کنی. بعد من مانده بودم و چیزهایی که به کلام در نمی آیند. من مانده بودم و دست های لرزان تو و این تردید که مبادا گرفتن دستت غرورت را جریحه دار کند. با این حال، نمی توانستم بنشینم و نگاهت کنم آن طور در هم شکسته. تنها. بی پناه. و من؟ من هیچ کَس ات نبودم. رهگذری که یک دو باری قبل از این با هم حرف زده بودیم. و من کلمه می بافتم در ذهنم. و تو رو به روی من، سری فرو افتاده و دست ها، دست های لرزان. دستت را که گرفتم، سرت را بالا آوردی. به نیم لبخندی. از آن دست که آدم در اوج غم ناگهان یادش می افتد که در این دنیا هنوز چیزهای قشنگی هست برای امید داشتن به شان. وقتی لبخند زدی انگار یک بچه ی چهار ساله بودی که ناگهان چهره ی آشنایی می بیند پس از خیال و ترس گم شدن. دست دیگرت را جلو آوردی، در جست و جوی دست دیگرم. و من حیران بودم که یک فرهنگ چه چیزی را دریغ می کند از مردمان اش وقتی درش تماس های دوستانه با حفظ فاصله اند، مبادا به حریم فیزیکی دیگری وارد شوی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر