پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

صبح هایی هست که آدم بیدار می شود و قبل از اینکه بنویسد می رود نوشته ی دوست عزیزی را می خواند و هر چه واژه که می خواسته بنویسد از ذهنش پاک می شود و فقط یک تصویر می ماند. عزیزی، تنها، کیلومترها آن طرف تر نشسته بوده، در تاریکنای قبل از طلوع، چه بَرَش گذشته که بدل شده به این کلمات.
و می دانی، حالا من هی بگویم عزیزی تو، این لحظه را، این حال را می بینی در این چهار حرف؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر