چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

آدم گاهی دلش می خواهد کنجی داشته باشد در اتاق اش برای لم دادن. بعد نگاه می کند به گوشه ی خالی اتاق و یادش می افتد که یک چیزی بود، یک جور صندلی که شبیه خرمالوی بزرگی بود که می شد روی اش ولو شد. بعد هر چه فکر می کند یادش نمی آید اسم صندلی چه بوده. حتی نمی داند اگر که برود توی مغازه چه طور باید وصف اش کند. شروع می کند به گشتن توی اینترنت و زود پیدا می کندش. می فهمد که اسمش «گونیِ لوبیا»ست.

بالاخره یک روز یک گونی لوبیا می گیرم و رویش لم می دهم و کتاب می خوانم و حظ وافر می برم...

۲ نظر:

  1. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  2. من الان ۲ سال دارم نقشه می کشم یکی از اینها بخرم، بالاخره منم یک روز می خرمو از اون بزرگ های دو نفره اش رو که آدم می تونه راحت روش ولو شه، توش غرق شه

    پاسخحذف