سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

همه چیز از «مرد که گریه نمی کند» ها شروع می شود. یاد می گیری احساسات را نهان کنی. بریزی شان در غارِ عجایب و درش را به سنگی جادویی ببندی و فقط خودت بدانی چه طور بگویی باز شو سسمی که راه به درون بیابی و بنشینی در تنهاییِ غار، میانِ تمامی احساساتِ مهار شده و تلخندی بزنی به اقتدارت، به تسلطت. به حماقتِ این همه سال که در پیِ اثباتِ محکم بودنِ خود، زندگی را پس زده ای هر جا که جز پیروزمندی عرضه ات کرده. و زندگی به هر حال کارِ خود را می کند و تو به بهایِ تمامیِ اشک های نریخته، به خودت نشان داده ای که هیچ چیز از پا در نمی آوردت، بعد، یک آن، به خودت می آیی و می بینی که همان اشک های نریخته، همان ها دارند از پا در می آورندت. تمامیِ قصه هایی که پایانِ تلخ شان را به اشک نشسته ای، تلخی شان را به جان ات ریخته اند و تو مات مانده ای که تلخی این روزها از کجا آب می خورد. همه چیز از خیلی قدیم شروع می شود. از اولین پدری که به پسرش گفت مرد که گریه نمی کند. از این جفایِ دیرینِ پدران در حق پسران.

پی نوشت قصه می گوید که کسی روزی تعقیب ات خواهد کرد تا غار. خواهد شنید که چه طور می گویی باز شو سسمی. به تاراج خواهد آمد، شبی از شب ها. در قصه ها، تمامی گنج های نهفته روزی پیدا می شوند.

پس پی نوشت یاد این نوا افتادم. و سکانس مربوط به آن. راه یابی به غار و رازهایی که بر ملا می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر