دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

کجا بروم وقتی دلم از دستِ خودم گرفته؟ مدتی است که از تمامِ آدم هایی که بودن شان هستی ام را تنگ می کند دوری می کنم. دوری و دوستی یا حتی دوری و فراموشی را به نزدیکی و خراشیدنِ روحِ همدیگر ترجیح داده ام. آدم اما نمی تواند از خودش دور شود. ذهنم چروکیده شده امشب. دلم می خواست می شد بگذارم اش توی کمد، صاف، بروم بیرون یک چند ساعتی، گم و گور شوم. نزدیکِ چهار صبح است و خسته ام، و تنهایی بیداد می کند در این تاریکی و سکوتی که به صدای باران مزین شده.

۱ نظر:

  1. فکر می کردم آزادی دم دست است، نمی دانستم یک روز عاجز می شوم از دست خودم.

    رویای تبت - فریبا وفی

    اینجای کتاب را که خواندم، یاد این پست افتادم. گفتم بگذارمش اینجا باشد.
    همین.

    پاسخحذف