شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

نشسته ام اینجا و قهوه مزمزه می کنم. اینجا یعنی توی کتابخانه. سرم کمی درد می کند.
توی آسانسور باشی و راه بیفتد برود پایین و دلِ آدم هُرّی بریزد پایین. حالا من انگار که توی آسانسوری باشم که مدام می رود پایین و نمی ایستد.
کمی بهترم.
در قهوه ام پودر وانیل و کاکائو ریختم. پودر وانیل بردم به کودکی ام. نگاه کردن به دست مامان که خمیر کیکی را برای تولد یکی مان داشت هم می زد. خاطره آن قدر دور است و من آن قدر کوچکم درش که برای ام تولد معنی خاصی ندارد جز بهانه ای برای هدیه گرفتن و نه حتی هدیه دادن. هنوز از لذتِ بخشیدن بو نبرده ام. آنجا همیشه وانیل پودری سفید، خوش بو و تلخ بود. اینجا توی خانه که می خواهم کیک و شیرینی درست کنم، وانیل مایعی است قهوه ای رنگ. عطرش همان است. به یادم می آورد بعد از ظهرِ روزی را نشستن روی کابینتِ آشپزخانه و نگاه کردن به جادوی دست های مادر که چه طور رنگ ها و عطرها و طعم ها را در هم می آمیخت. و بعد معجزه ای که در فر رخ می داد در حالی که مامان خامه را با عطر تابستانیِ توت فرنگی متبرک می کرد. تابستانی که در ردیفِ مرباهای خانگی تهِ یخچال برای روزهای سرد زمستان ذخیره شده بود. آن همه عطر و رنگ. فقط برای من و مامان. کار و مدرسه، مجالی بود برای ما. آن روزها تلفن هم نداشتیم. من بودم و مامان و خوشبختی به سادگی گرمای بدن مامان بود در یک صبح سرد زمستانی. بعد از رفتنِ بقیه، سر خوردن زیرِ پتو کنار مامان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر