گیجم انگار. شروع کرده ام به خواندنِ ریشه های آسمان. روایاتی از تنهایی آدم ها. تنهایی ای که هر کس جدا افتاده از دیگران تقلا می کند به دوش بکشد. تقلایی بی سرانجام. آنجا که مینا می گوید آمده در چاد، چون در برلین سردش بوده و هیچ چیز نمی توانسته گرمش کند. نه اجاقِ ذغالی ای که در اتاق داشته و نه مردهایی که تنش را می خواسته اند فقط. جدایی از محبوبِ روس که می خواسته اند با هم از برلین فرار کنند به فرانسه، و تنهایی و سرمای بعدش. آمده در چاد. آدم تنهایی شناسی که خود برای کنار آمدن با تنهایی اش از آلمان آمده در بیابان های آفریقا، سرگردان از این گوشه به آن گوشه می رود و دستِ روزگار مأمورش کرده که بازجوی مینا باشد، می فهمد این سرما را. آدم های تنها شاید نتوانند حصارِ تنهایی هم را بدرند ولی بی برو برگرد بوی تنهایی را از فرسخ ها دورتر می فهمند. بوی تنهایی را؛ و سرگشتگی را. تازه بیست صفحه از کتاب را خوانده ام و مستم از زیباییِ نگاه رومن گاری به تنهایی. از تنهایی می نویسد اغلب. از تلاش آدم ها برای کنار آمدن با تنهایی شان. از امید. از بودن.
گیجم انگار. دیروز دوستی را دیدم که این روزها می خواهد نزدیکِ من باشد. حتی با اخلاقِ غارنشینی که دارم این روزها. صبور است و کنارش حس می کنم که می توانم آرام بگیرم. می توانم آرام آرام بیایم از غارم بیرون. آشفته. با گام های لرزان و نامطمئن. تنهایی ماجرای عجیبی شده. پیِ چیزی می گردم که نمی دانم چیست. به قولِ سهراب: پیِ نوری، ریگی، لبخندی شاید.در این اوضاع و احوال، عجیب نیست که ریشه های آسمان این قدر به دلم می نشیند.
She suddenly laughed-a kind of small, guilty laugh, as if asking forgiveness, and looked at Sch.... 'You see that I really didn't know what I wanted. But that's how it was: a craving for something, a longing to be away from there.'
Roman Gary - The Roots of Heaven
پی نوشت: موقعِ نوشتن داشتم این آهنگ را گوش می دادم. در نوشته ام بی تأثیر نبود. در خواندن اش هم شاید اثری داشته باشد. نمی دانم. شاید.