سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

حرف را باید زد. می دانم. با من حرف زدن باید کارِ دشواری باشد. من از سرراست حرف زدن در رفته ام یک عمر. خودم را پیچیده ام در نشانه ها. آن قدر بازی کرده ام با شاخ و برگ ها، که معناشان برای من متفاوت شده. انگار که رفته باشم پی یافتن شان به عمق جنگل و راه برگشت را فراموش کرده باشم. حرف زدن با من، فهمیدنِ آنچه می گویم از میانه ی انبوهِ اشاراتم باید کارِ دشواری باشد. دشوار و خسته کننده. با این حال حسرتی بر دلم نیست. این کمیابیِ آدمی را که حوصله و اشتیاق و پشتکارِ گوش دادن داشته باشد، دوست دارم. می فهمم حالِ شازده کوچولو را که بیابان را پیِ چاهِ آبی در می نوردد. حتی از آن دورتر، کهکشانی را زیرِ پا می گذارد پیِ دوست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر