شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

افکار پریشان. قصه های ناتمام. دلی که گرفته به لطایف الحیل باز نمی شود گاهی. لبخندی نامنتظر، نگاهی گذرا سر چهارراه می خواهد. درمانی غیرقابلِ پیش بینی. چیزی که نبوده. دلِ که می گیرد، نیازی به آفریدن سر بر می آورد. تا شاید تازه ای هست شود که تسکین باشد بر درد. این دنیا را بگیر مثلا. چه قدر باید دلتنگ بوده باشد.

دیر و زود دارد. اما سوخت و سوز نه. چیزی خواهم آفرید. شاید دیده نشود. شاید نشود در دست گرفتش حتی. اما، این عطشی که در من هست نمی گذاردم به حال خودم تا در بیهودگی بپوسم. دیر و زودش کارِ من است و کلنجارم با ترس ها و ضعف ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر