پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

در من یک لشکر آدم های مختلف، هی می زنند توی سر و کله ی هم. بعد این وسط یکی شان هست که بگی نگی زورش خیلی زیاد است. می آید وسط می ایستد. پوزخند می زند و بد و بیراه می گوید. انگار نه انگار که این همه، این لشکر، آخرش همه توی من اند. خودِ من اند. سر و تهِ یک کرباس. نور می اندازد روی نقص ها. می گذاردشان زیرِ ذره بین. بعد می ایستد کنار و دست و پا زدنِ بقیه را و تقلاشان برای غرق نشدن توی یأس نگاه می کند. چند وقتی است این بازی روی دورِ سریع مدام تکرار می شود. بعد من هی زود از نفس می افتم. همه شان را ساکت می کنم. می نشینم یک گوشه. موسیقی گوش می دهم. شعر می خوانم. دارم سعی می کنم انرژی ام را جمع کنم که این حلقه را بشکنم.

باز ایستاده وسط و با آن پوزخندش می گوید دیر می شود. دیر بشود اصلا. بهتر از هرگزی است که این خستگی می کشاندم بهش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر