سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

عکسش را می بینی تصادفا. از برکاتِ این شبکه های اجتماعی. اولش نمی شناسی اش. یک عکسِ دیگرش را باز می کنی. در این یکی عکس لبخندش همان است که یادت می آید. یک چیزی گم شده اما. چند سال گذشته؟ با خودت سال ها را می شماری. چهار سال آنجا و چهار سالِ دیگر هم و دو سال هم اینجا. ده سال. یک لحظه به ناچیزیِ عددِ ده و به عظمت ده سال در عمرِ بیست و چهار ساله ات فکر می کنی. بعد دوباره خیره می شوی به عکسش و فکر می کنی در این ده سال چه به سرش آمده و آن چیست که گم شده. زیباست. در این شکی نیست. چهره اش زیباست. چشمانش هنوز برق می زند. یک لحظه چیزی الهام می شود. یادت می آید. صداش، چهره اش. همان طور که ده سال پیش بود. آن غروری که در تمامِ حرکاتش بود. یک جور عزتِ نفسِ شگفت انگیز برای یک بچه ی چهار ده ساله. بعد نگاه می کنی به عکسش. نیست. آن غرور محو شده از وجناتش. با خودت فکر می کنی به آن مدرسه که نخواستش دیگر. به جمعِ دوستانی که یکهو از بین شان پرت شد بیرون. در این ده سال چه برش گذشته. نمی دانی. مثلِ خیلی های دیگر. خیلی های نزدیک تر از او حتی. عکس را می بندی و فکر می کنی که به زمانی که بر همه گذشته. به آنچه به تاراج برده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر