جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

پس فردا روز مادر است اینجا. چشم که می گردانی پشت ویترینِ همه ی مغازه ها یک چیزی هست که تشویقت کند که بروی برای مادرت چیزی بخری. بعد تو اولش می گویی خب که چه. به خودت می گویی این هم یک روزی مثل همه روزهای دیگر. دور از مادر. ایمیل هات را چک می کنی. آنجا هم پر از تبلیغ است. برای مادرِ خود این را بخرید. یا آن را. این طور خوشحال کنید مادرتان را یا آن طور. به خودت می گویی این ها همه ترفندهای تبلیغاتی است و همه شان را پاک می کنی. آخرش اما، پشتِ ویترینِ یک گل فروشی صدای تَرَک خوردنِ چیزی را توی دلت می شنوی. قدم تند می کنی تا به ذهنت مجال ندهی تا نگاهِ خریدارانه بیندازد به گل ها که کدام مادر را خوشحال تر می توانست بکند. از بینِ همه چیز، گل. که نمی شود این همه راه فرستادش تا به مادر برسد. عجب از دلِ آدمی.

فاصله امروز عجیب زیاد به نظر می رسد.

۱ نظر: