یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

درختِ اقاقیای کنارِ ایستگاه مترو با خودش با گل هاش در این روزهای آخرِ بهار هزار رویای فعلا دور می آورد. با خودت می گویی یک روز، بالاخره یک روز یک خانه ای یک جایی خواهد بود، با یک درخت اقاقیا گوشه ی حیاطش. بعد می بینی خانه ات چیزی کم دارد اگر که توی حیاط، یاسِ رازقی نباشد که شب های تابستان وقتی آرام آرام داغیِ روز دارد محو می شود، بروی آب بپاشی در حیاط تا عطرِ رازقی ها با بخارِ آب هوا را غلیظ کند. تا مست شوی از سنگینی اش. و باز می بینی چیزی کم است اگر که درختِ نارنج آن گوشه نباشد که هر بهار لباسِ سفیدش را به تن کند و عطر بهار نارنج خانه را بردارد. و یک درختِ خرمالو که وقتی پاییز می آید چراغان شود. و سرو. مگر می شود نباشد؟ زمستان ها را آن وقت چه طور سر کند آدم اگر که سرو نباشد که عطرِ خنکِ برگ هاش را بدهد به برف؟

آروزهای فعلا دور.

بعد دعوتش کنم خانه ام. بنشینیم توی ایوان. چای بخوریم و گپ بزنیم. از سال هایی که بر ما گذشته. از سال هایی که پیش رو داریم.

آرزوهای فعلا دور.

دلم می لرزد از فکری که یک لحظه می گذرد از ذهنم. که مبادا روزی که می نشینم توی خانه ام، وقتی که بالاخره توانسته ام آن آرزوی فعلا دور را بسازم برای خودم، آن قدر دور شده باشم از همه ی آن ها که امروز خیالِ چای خوردن و گپ زدن باهاشان گرم می داردم، که تنهایی چای خوردن تنها چاره ام باشد برای پس زدن تلخیِ برباد رفته ها.

۱ نظر:

  1. با هم چای می خوریم ، شده من اینور با اسکایپ هنوز تو این اتاق تو اونور با اسکایپ تو حیاط آرزوهای دورت، تنها نمی مونی وقت چای

    پاسخحذف