پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

پر از درد بودم و اشک، وقتی که آمد. به موقع بوده ایم برای هم. بی هیچ برنامه ریزی ای. تصادفِ محض یا الهام. آن روز هم به موقع بود. صدا در گلوم شکست و احوال پرسی اش را خفه کرد. آدمی مثلِ او لازم نیست بپرسد. می داند که لازم نیست بپرسد. می داند که هیچ سوالی بهتر از سکوت و صبر آدمی مثلِ من را در رفاقتی مثلِ ما به حرف نمی آورد. ساکت ماند. ماند. نه که سرگرم شود به کاری تا وقتی که من نفسم سرِ جا بیاید بر گردد. همان جا ماند. از صدای نفسش می فهمیدم. حرف زدیم. هنوز پر از بهت بودم از فریادهای روزِقبل. فریادهایی که توی خودم خفه شان کرده بودم. برای اش قصه را تعریف کردم. گوش داد. بلد است گوش بدهد بدونِ ملامت. یا قضاوت.
به آدم ها این قدر زود و زیاد کِرِدیت نده. این قدر زود به شان اجازه نده این طور بازی کنند باهات. رفاقتی که به دو هفته سکوت فنا شود یک جاش می لنگد. این ها را بهم گفت. و خیلی چیزهای دیگر. این چند وقت میلم به سکوت بوده. از وقتی این ها را بهم گفته. دیگر به خودم فشار نمی آورم که بشکنم سکوت را. منتظرم ببینم چه می شود. زنده می ماند یا نه. این چیزی که نمی دانم رفاقت است، یا هم پاییِ چند صباحه ای که دیر یا زود جداییِ مسیرها بر بادش خواهد داد.
بی تفاوتی ام بر خودم محرز می شود وقتی که پیامم می دهد و جوابی می دهم به اشتباه و حتی شوقِ توضیح دادن ندارم. که بگویم اش که نه. که اشتباه از کجا بوده. چیزی درونم پوزخند می زند که آن همه توضیح دادی، چه شد تهش. رها کن و بگذر.
این حال را یک بارِ دیگر هم داشته ام. یادم می آید. گاهی یک زخم، یک حرکتِ بی مهابا، یک ملامتِ بیجا، گاهی یک ساده ترین حرکت همان تیرِ خلاص است. گاهی نگه داشتنِ یک انگشت زیرِ بینی، آخرین راهِ نفس را بند می آورد و همه چیز تمام می شود. با این حال، ورِ امیدوارم دست بر نمی دارد از تنفس مصنوعی. می گوید شاید کمی صبرِ بیشتر. ببینیم چه می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر