چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

یک روزها و شب هایی هست که خوشحالی ازشان چکه می کند. یک روزها و شب هایی هستند که نمی شود انگشت گذاشت روی یک لحظه یا یک واقعه شان و گفت که خوشحالی از اینجا نشت کرده. کلا زندگی در لحظه لحظه شان برق می زند. حتی اگر که بیشترش را نشسته باشی گوشه ی یک اتاقِ سردِ بی پنجره. این ها همه بهانه است برای خوشحال نبودن. برای ناز کردن. زندگی نازِ آدم را نمی خرد و آدم می افتد توی چاله ی ناله زدن. بعد یک هو، یکی از همین روزها، چشمش را باز می کند. زندگی را نگاه می کند و خوشی عظیمی می آید می نشیند توی دلش. آن قدر که حس می کند که اگر خوشی اش را فریاد نزند می ترکد. بعد می بیند که حق با لِستر است. نمی شود خشمگین یا غمگین ماند وقتی این همه زیبایی در این دنیا، در این زندگی هست.

Lester Burnham: I guess I could be pretty pissed off about what happened to me... but it's hard to stay mad, when there's so much beauty in the world. Sometimes I feel like I'm seeing it all at once, and it's too much, my heart fills up like a balloon that's about to burst... And then I remember to relax, and stop trying to hold on to it, and then it flows through me like rain and I can't feel anything but gratitude for every single moment of my stupid little life.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر