یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

اشارتی، ردپایی، سایه ی کمرنگی از حضورش. چیزی در حدّ آمدیم نبودید. می دانی آدم دلش می خواهد فکر کند که توی ذهنِ دوستانش به زندگی ادامه می دهد. که وجودش در زندگی شان اثر داشته. همان طور که حضورشان در زندگی اش. می دانی، آدم دلش قوت می گیرد به این فکر که حالا هر چه هم که بشود یک تکه هایی ازش هستند که دور از گزندِ روزگارند. آدم است دیگر. یک دلخوشی های کوچکی می خواهد برای خودش دست و پا کند که آتشِ امیدش یک وقت به کولاکِ زمستان خاموش نشود. کم جان نشود یک وقت.

هربار دوستی قدیمی گذرش می افتد به نوشته هام و ردی از خود باقی می گذارد، شادی در دلم می جوشد. پنهان نمی کنم شوقم را از دیدنِ اینکه کسی گذارش به اینجا افتاده. راست است که برای دلِ خودم می نویسم. که حتی اگر هیچ کس نیاید و هیچ کس نخواند هم می نویسم. منافاتی اما ندارد با شوقم از دیدن ردّپاها. از دیدن نام های آشنا و حتی ناآشنایی که کم کم دستم آمده به کدام تکه ی وجودم نزدیک ترند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر