قرار به نوشتنم شد. می نویسم برای خودم. قصه می بافم در سکوت. یک رویایی که گریبانِ آدم را گرفت دیگر به این راحتی ول-کُنِ معامله نمی شود. هر روز سرانگشتانم به خارش می افتد از شوقی نوشتنی که به حرص می ماند. ذهنم قصه می بافد. خیال می کردم خیال بافِ درونم لال شده. خواب بود. بیدار شده.
پی نوشت به آنکه می داند. رویای تجسم ات را خوابانده بودی این همه سال. حرف های آن روزمان خیالِ من را که بیدار کرد. گمانم تجسمِ تو را هم قلقلکی داده باشد. مجالش بده که ببالد.