نشسته بود پشتِ میزش. توی همان دفتری که چندسال اخیرش را بلعیده بود. نگاه کرد به کاغذهای روبه روش. به همه ی عددها. همه ی صفرها توشان یک هو سیاه شد. انگاه که همه شان باز شدند به هیچی که نمایانگرش بودند. هیچِ گرسنه ای که شروع کرد به بلعیدنِ باقیِ حروف. باقیِ عددها. صفحه سیاهِ سیاه داشت می شد. کاغذ را بلند کرد که بیندازد توی سبدِ کاغذ باطله ها قبل از آنکه هیچی به باقیِ کاغذها سرایت کند. نشست به دستش. از انگشتانش شروع شد. هیچ حسِ آب می داد. انگار که دستش را کرده باشد توی یک سطل آبِ یخ. بعد آب همین طور بالا بیاید. محوش کند. بی هیچ حسی. بی هیچ دردی. نشست آرام سرِ جاش. فکر کرد به استخرِ توی حیاط. به کودکی که وقت و بی وقت به سرش می زد و می پرید توی آب. به آن شبی که داشت با افتخار از بی هراسی اش می گفت که پرید وسطِ حرفش که جرئت نداری امشب بپری توی آب. برف می بارید. چند سالش بود؟ نشست و گذاشت هیچِ خاطره انگیز بیاید بالا. انگار که پریده باشد توی حوضِ هیچ.
نشسته پشتِ میز. سرد و خشک. پلیس علتِ مرگ را غرق شدگی اعلام کرد. رفتند پیِ قاتلینِ احتمالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر