عصاش را گرفت توی دستش. ایستاد رو به روی آینه. چند ماهی می شد که موقع راه رفتن زانوهاش می لرزید. صبح وقتی از خواب بیدار شد موقعی که می خواست از تخت بیاید بیرون پاهاش را که گذاشت روی زمین که بایستد زانوش خم شد و افتاد روی زمین. چیزی در دلش فرو ریخت. آبِ دهانش را قورت داد. یک نفسِ عمیق کشید و نیروش را جمع کرد که بلند شود. تکیه کرد روی پای چپ. بلند شد. یک قدم که برداشت وزنش افتاد روی پای راست. زانوش بی اراده خم شد. دوباره افتاد. ترس آمد سراغش. توی شهری که ضعف جرم است با یک زانوی از کار افتاده چه کند؟ کشان کشان خودش را رساند به صندلی و تکیه کرد بهش و ایستاد. خیره شد به آینه ی قدی روبه روش. موهاش هنوز سیاه بود. جوان بود هنوز. به سال نه البته. جوانی را وقتی می شود توی داروخانه ها خرید عدد سال ها چه معنی می دهد. نگاه کرد به خودش. به جوانی ای که در یک از خواب برخاستن در هم شکست.
دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر